خسته از آتش و آتشبازی
مرد، زن، پیر، جوان
در دل دامن این کوه به هم پیوستند.
در درونهای بهتنگازهمهچیزآمدهشان
نه رمق هست و نه شوق فریاد.
و نسیم سر صبح میخزد زیر لباس
با سکوتی که شبیه دشنهست.
هقهق نوزادی سد نسیم خفه را میشکند،
کاو تشنهست.
سر این کوه
که دهها سال است
لالهزاری شده از خاطرهی تیغ هزاران سرباز،
نور خورشید امروز
آسمان را به خروشی دیگر کرد آغاز.
آن طرف، مشرقدست
دشت سرخ توران است که با
خندههایی کج و معوج
کوه را کرده نشان.
ابرها منتظر پاسخ کوهند که چون خواهد گفت
با چنین دشتی پست.
ابر خیسی نالید:
«آرشی میبایست.»
دختری سنگی کوچک برداشت.
از سر کوه به پایین قل داد،
سنگ میخورد به سنگی دیگر،
دیگری باز به سنگی دیگر،
و صداشان چون رگباری از افسوس
به پایین غلتید.
دخترک سنگ جدیدی برداشت
و باز
قصد انجام هبوطی دیگر
در دل کوه کهن شد آغاز.
پیرمردی به هوا زل زده گفت:
«قصهی این تشویش
قصهی تکرار است.
من و ما میمیریم. دشت میماند و کوه و خورشید.
ولی از ما گفتن،
آرشی هست که او بیدار است.»
لحظهها میگذرند،
ظهر برمیخیزد.
کوه در سیطرهی ساکت نور.
چهرهها خط زده از ردّ عرق.
چشمها خیره به یک نقطهی دور،
تا مگر برگردد شاید این کهنه ورق.
آرش اما، آرش،
میکند هر چشمی زمزمهی دیدارش.
میزند زنگ درون دل هر منتظری
اسمِ پر از پیکارش.
نیست اما خبری انگار.
عصر میآید و خورشید به خود میلرزد.
ابرها، بیرمق و بیباران
به افق مینگرند.
صخرهها سایهی خود را چو لحافی
گستراندند سر منتظران.
نوجوانی کز دیدار یکی پیرعقاب
تک و تنها، سر قلّه،
شعلهای در چشمش میجوشید،
در خیالات خود همچون ماهی در دل آب
رفت فرو.
باد را زیر پر خود حس کرد،
آسمان شد مُلک مطلق او.
میگشود آغوش و میرقصید
بر سریر ناسوت.
غصهی آدمیان در نظرش هیچ نبود.
گریهی تشنهی نوزاد از دور
هالهی نازک اوهام جوان را ترکاند.
گنگ و مبهوت نگاهی به ستیغ
کرد و از پیرعقابش
اثری مانده ندید.
اشکی از چشمش آویخت و گفت:
«ای رفیق!
در خیال آرش باید خفت.»
شبِ بیمهتاب از راه آمد،
لشکر زردی از اختر
شده با او همگام.
هر یکی نیزهی خوابی در دست
میکنندش در چشمان خلایق آرام.
به دهاندرّه کسی گفت به دشت:
«گرچه امروز گذشت،
چشمهامان به کمین فرداست.
صبحدم حتماً،
نه،
شاید
آرش با ماست.»
[تاریخ تقریبی نگارش: بین ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۰؛ ویرایش مجدد ۱۳۹۶ و ۱۳۹۸]