چون جهنم بود اقیانوس.
شعلههای موج بر سر میزدند
با نگاه کف برآورده
ز خشم و حیرت و افسوس.
کشتی کوچک به بدبختی
در میان موجهای جانبهسر
سوی ناپیدای مقصد را
همچو طفلی در پی مادر، هراسان جستجو میکرد.
باد میغرّید و شب را زیر و رو میکرد.
از میان جنگل امواج
موجی خشمگین بر عرشه میافتاد.
بادبانها طعمهی فریاد،
استخوانهای دکل چون باد بیبنیاد.
مردم کشتینشین بیچاره و مقهور.
هر یکی در حلقهی بازو گرفته
یک ستون سست چوبی.
میرسد از هر طرف بر گوش
اشهد لرزان نومیدان پابرگور.
نالههای خیس باد
از بین روزنهای کشتی
میزند شلاّق چون جلاّد بر محکوم.
ناخدا و جمع ملاّحان
که از باقی مردم وضعشان بهتر نبود،
چشمهاشان نیمبسته
چون جنینی در درون شیشهای تنگ و کبود،
چاره در بیچارگی خویش میجستند.
دستها بالا گرفته،
آسمان را محرم خود کرده و از ترس میگفتند:
«بر گناه ما ببخش و
از عذاب ما گذر.
رحم کن بر ما در این خیل خطر.»
گوشهای مردی نشسته بود
که دو چشم خویش را
بر کشتی و کشتینشینان بسته بود.
بر لبش ذکری نمیشد دید و
در چشمش نشانی از تمنّا نه.
او فقط آنجا نشسته بود،
گویی از مردم که هیچ،
از باد و از طوفان و از امواج خسته بود.
در صدای جیغگون باد
میشنید آن مرد فریاد از پی فریاد.
میشنید او قصهی اندوه آدم را
که فردوسش به گندم سوخت،
و هابیلش به سنگی بر زمین غلتید
و خونش شعلهای افروخت
که تا امروز پابرجاست.
میشنید از عشقهای پای در مرداب،
میشنید از خسته پیغامآوران و مردمان خواب،
میشنید از گرگومیش نامهای ناب.
میشنید و زیر لب با خویشتن میگفت:
«آب جُستم، تشنگی آمد به دست.»
خاست از جا چون حریق.
در میان بهت دیگر مردمان
با نگاهی تیز و غرّان،
با قدمهایی دقیق
چون شهابی
در دل طوفان درخشیدن گرفت.
دیگران چیزی نمیدیدند دیگر.
موج او را همچو صیادی درون خود کشید.
ابرها رفتند و خورشید آمد و
دریا خموشیدن گرفت.
مرد رفت و تشنگی رفت و نهنگ.
مردمان در پایوکوب
حال که طوفان گذشته،
مثل سابق،
گوشها مسدود شد، سینه چو سنگ.
میشد از خطّ افق
ساحل فرخندهی مقصود را تشخیص داد.
میشد از کشتی رهید و باز
بر زمین سفت و ساکن گام زد.
میشد آن مردی که در طوفان پرید و محو شد
از یاد برد.
نالهها را میشود خاموش کرد و
نعرهها را میشود در سینه خورد.
تشنگی اما،
بر گلو میچسبد و بر جان چو تیری میخلد.
لابهی تشنهلبان جز موج نیست.
تشنگی جز سوتِ باد و تازیانههای طاقتسوز چیست؟
[تاریخ تقریبی نگارش: بین ۱۳۸۷ تا ۱۳۹۰]