آژیرها صدای مرا در درون من
پنهان نکردهاند.
صدها صدا چو رعشهی ناقوس بیکسی
در مغز من ظهور
کردند و پنجه بر در و دیوار من
کشیده و
من را چو بخت خفتهی یک ساربان کور
در بادیه
به شوق مقصد بسیار دور خود
راهی نمودهاند.
ای کاش آژیرها
با شیهههای بیخبری
کز دور مثل نعرهی یک مشت کودک است،
(ترسان ولی نحیف،
وحشی ولی لطیف)
من را چو مردم دیگر
با خود به سرزمین خود ببرند.
آنجا که هر کس است در التهاب خاطر خود با دیگران شریک
در غصهها، در انفجار موسمی خندههای پوک
در شورهای ساده، در نقدهای شیک.
آژیرها مرا به جایی نمیبرند.
این اتفاق که بیرون از این اتاق
در حال افتادن است،
انگار در قلمرو من
عاری ز معنی است.
در شک نشستهام که چه چیز آرزو کنم:
پیوست با جماعت چرخان به دور خود
کز لرزهای به لرزهی دیگر در حال حرکت است و فانوس خویش را
هر شب به نفت خاطرهها پرنور میکند،
یا از همه بریدن و در سایههای خسته
سکنی گزیدن.
در شک نشستهام.
همراه من سکوت.
همراه من سکوت.
[تاریخ تقریبی نگارش: ۱۳۸۹]