این جستار را در بهمن ۱۳۹۷ که یازده ماه از شروع کار پادکست فردوسیخوانی میگذشت، به دعوت مجله «سان» نوشتم که در شماره بهار ۱۳۹۸ این مجله منتشر شد.
بهار سال نود و شش که بالاخره از پایاننامهی دکتری دفاع کردم و بار کج شش ساله را به آنجا که قاعدتاً باید مقصد میبود رساندم زمانش رسیده بود که سفری به ایران کنم. دورهی پسادکتری از ماه مرداد شروع میشد و من چند ماهی بیکار بودم. چون چهار سال هم از آخرین سفر گذشته بود، شوق دیدار مضاعف بود. قرار شد اول برویم مازندران مهمان خانواده همسر و بعد شیراز به منزل پدری. هر کدام از خانوادهها هم برنامهی مفصل ریخته بودند برای میزبانی. بعد از آن هم باید برای شرکت در یک کنفرانس میرفتم هلند و قصد کرده بودیم از فرصت این سفر سودی بجوییم و خود را مهمان یک اروپاگردی مختصر کنیم، که اگر محض کنفرانس و کمکهزینهی سفر دانشگاه نبود امری بود ناممکن برای ما که دخل و خرجمان تا آن اوان دانشجویی بود.
القصه همه چیز در برنامهی آن سفر خراب شد. هیچ چیزش آنطور که باید جلو نرفت. اول خبر شدیم که شرکت هواپیمایی ایتالیا که نیمی از پروازمان به تهران با ایشان بود بیهوا پرواز را لغو کرده. مجبور شدیم بلیت برای پرواز دیگری بخریم در دقیقه آخر و با قیمت گزاف. بعد کاشف به عمل آمد که دلیل لغو آن پرواز اول اعتصاب کارگران بوده که شکر خدا حل شده و بنابراین پروازی دیگر جایگزینش کردهاند، که چون چنین شد از بازپس دادن پول بلیت لغو شده هم خبری نبود و ما ماندیم و نفری یک بلیت اضافه به مقصد تهران که نمیشد پسش داد. وقتی رسیدیم ایران هم فهمیدیم که گرچه معافیت سربازی این حقیر برای دوران دانشجویی به سر آمده ولی هنوز موعد مشمولیت خدمت نشده و نمیشود مجوز خروج از کشور مجدد برای مشمولین را گرفت. بدین ترتیب من یا باید سریع از مرز خارج میشدم و یا اگر میماندم دیگر مانده بودم ماندنی. سفری که قرار بود یک ماه و اندی باشد را دو هفتهای تمام کردیم و آنقدر هم عجله داشتیم که روز بستن بار و بنه چند قلم از لوازم را در شیراز جا گذاشتم، منجمله شارژر رایانهای که قرار بود با آن به کنفرانس بروم. پس دو روز اول اقامت در هلند هم نه به تفرج در کنار آبراههها بلکه به دربهدری دنبال خرید یک شارژر گذشت.
انصاف نیست بگویم خوش نگذشت. زود گذشت، با هول گذشت، با اضطراب، مثل خوردن سحری دو دقیقه مانده به اذان صبح. معلوم نشد چه مزهای باید میداد اگر تعجیل و حسرت نبود ولی در نهایت لذیذ بود. بابلسر که بودیم هدیهای گرفتم از مادر زن و پدر زن که گرچه از قبل ازش خبر داشتم باز بسی خوش بود. خبر داشتن که البته نه، خودم سفارشش را داده بودم. یعنی پرسیده بودند اگر بخواهیم برای تبریک کسب درجهی عالیهی تحصیل هدیهای بگیریم چه باشد خوب است و من هم گفته بودم شاهنامه. یک شاهنامه داشتم از سالهای قبل، ویرایش معروف به چاپ مسکو ولی چند سالی بود که تمام جلدهای ویرایش خالقی مطلق درآمده بود و من هنوز نخوانده بودمش، چون نه پول خریدش را داشتم و نه پایاننامه نوشتن وقت شاهنامه خوانی میگذاشت. وقتی گفته بودند میخواهند کتاب بخرند و دوست دارند کتابی باشد لایق چنین هدیهای، از ترس آن که کتاب نفیس بخرند خودم پیشدستی کردم و شاهنامهی خالقی را پیشنهاد دادم. کتاب نفیس آینهی دق است برای آدمی مثل من، یادآور روزهای بزرگداشت فلان و بهمان در مدرسه که یا والدین از این کتابها میخریدند تا به معلم هدیه بدهیم و یا خودمان سر صف یکی هدیه میگرفتیم. قانون بقای کتاب نفیس: نه تولید و نه نابود، صرفاً از هدیه گیرندهای به هدیه گیرندهی دیگر. وقار برای نخواندن، حجم برای طاقچه. اگر حافظ باشد برای شب یلدا و اخیراً سفرهی عقد. اگر حافظ نباشد برای هیچ. در ایام طفولیتم یک جلد نفیس از دیوان خواجوی کرمانی کسی به مادرم که مدیر مدرسه بود هدیه داده بود و نفیسترین کتاب خانهی ما بود. یک نقاشی به سبک فرشچیان در صفحهی اولش بود که ژولیدگی پیرمردی قدح به دست و پخش بر زمین را کشیده بود که یعنی مثلاً خواجوی کرمانی بود. غیر از من که مفتون خوشنویسی صفحاتش شدم و سواد کافی برای خواندن اشعار را هم نداشتم کسی دستی به این کتاب نمیزد.
خلاصه آن که سفارش دادم برایم شاهنامهی غیر نفیس بخرند. نصف وقت من در بابلسر و شیراز به تورق این کتاب گذشت. چند بیتی این ور بخوان و بعد چند صفحه بزن جلو و چند بیت دیگر. روزهای کوتاهی که شیراز بودم بعد از ظهرها را به خواندن همین هدیه میگذراندم چون ناغافل دستم آمده بود که سالهای دور از خانه بعضی عادات را از سرم پرانده از جمله خواب بعد از ناهار. همهی خانه چرت میزدند الا من. پدر و مادر که بعد از دو سه ساعت از خواب پا میشدند و میرفتند سراغ دم کردن چای از من که بیدار و بیکار نشسته بودم پای فردوسی میخواستند که کمی برایشان بلند بخوانم. من هم سمعاً و طاعتاً. قصهی پیدا کردن رخش را یک روز خواندم. یک روز دیگر هم قصهی تولد زال. چای هم که آماده میشد و همه سر حال میشدند بساط شاهنامه را جمع میکردیم و میرفتیم سراغ بحث درباره این که آن شب شام را کجا برویم.
گذشت چند ماهی و من در تورنتو مشغول به کار شده بودم و گاهی زنگی میزدم بنا بر عادت به والدین محض احوالپرسی. در یکی از همین تماسها دیدم که مادر دلگیر است. دلیل را پرسیدم و اصرار کردم که در نهایت گفت گوشی تلفن همراهش خراب شده. گفتم این که غصه ندارد. گوشی کهنه بود و بالاخره زهوارش در میرفت. نو بخر. معلوم بود غصه از گوشی نیست. گفت روی آن گوشی چند چیز ضبط شده بود که دیگر بهشان دسترسی ندارد. گفتم مثلاً چی. گفت آن روزهایی که آمده بودی و بعد از ظهرها پای چای برایمان فردوسی میخواندی، یکی دو بار یواشکی صدای خواندنت را ضبط کردم و بعد که رفتی گوش میدادم. حالا آن صوتهای ضبط شده هم با گوشی داغان به ابدیت پیوسته بود. البته اگر سماجت میکردم میشد به تعمیرکار بسپردش تا آن فایلها را نجات دهد ولی مشکل اصلی فایل نبود. دلتنگی بود و دلخوری. پسر ارشد بعد از چند سال آمده بود خانه و به هر دلیل ده شب هم نمانده و رفته، آنقدر هم عجولانه رفته که شارژر رایانه را عین تمثال مصیبت گذاشته گوشهی خانه بماند. دلخوری مادر مثل کسوف است. نمیشود نگاهش کنی، نمیشود هم نگاهش نکنی. برای دلجویی گفتم نگران صداهای گمشده نباشد چون شکر خدا صاحب صدا هنوز موجود است و میتواند باز اشعار را بخواند و برایتان بفرستد. مادر هم همان جوابی را داد که هر مادری میدهد: لازم نیست، زحمتت میشود. یعنی ممنون، کی میفرستی؟
شروع پادکست فردوسیخوانی این چنین بود. غرض اولیه فقط ضبط صدای شاهنامه خواندن و فرستادنش به سوی والدین بود که شاید از دلخوری پنهان کم کند. بعد گفتم اگر میکروفن خوبی هم باشد بد نیست. اگر صدا را درست تدوین کنم بهتر هم میشود. اگر فایلها را جایی منظم قرار دهم نیکوتر هم هست. این اگرها روی هم جمع شد و نتیجه خواندن شاهنامه در قالب یک مجموعهی صوتی شد. در بادی امر همه چیز غیر از خود خواندن برای من بیاهمیت بود چون قصدم واقعاً جذب مخاطب عام و اینها نبود. حداکثرش میخواستم اگر به سمع کسی غیر از خانواده و دوستان رسید باعث مسخرگی نشود. توضیحهای مختصری هم که در قسمت اول دادم از این بابت بود که اگر زمانی کسی شنید و به غیرتش برخورد که چرا این مردک دارد شاهنامه را بیکبکبه میخواند ارجاعش بدهم به قسمت مقدمه. یعنی همان شرح و بسط هم از باب بستن دروازهی دعواهای احتمالی بود و نه باز کردن مسیری جدید. برای طرح بصری پادکست هم کلاً ربع ساعت وقت گذاشتم. یک عکس از مجسمه فردوسی در میدان فردوسی تهران پیدا کردم و در نرمافزار بدوی نقاشی تحت ویندوز رویش عنوان پادکست را نوشتم.
مثل هر کس دیگری که کاری ذوقی میکند در دل امید داشتم اثر شنیده شود و دایرهی مخاطبانش گسترده، ولی همین امید هم پابند تحدید واقعگرایی بود. میگفتم اگر جای چهار نفر چهل نفر و شاید چهارصد نفر گوش دهند خوب است. فکر چهار هزار نفر را نمیکردم، چهارده هزار که دیگر استغفرالله. متخصص نبودن در شاهنامهپژوهی هم خودش باعث باک بود. تا قبل از شروع پادکست از آثار شاهنامهپژوهان معروف فقط چند مقالهی پراکنده خوانده بودم از خالقی مطلق و یک کتاب از محمد امین ریاحی. به قسمت هفتم یا هشتم که رسید و آمار شنوندهها از پانصد رد شد باک کمسوادی مبدل به رعب کمخردی شد. در عرض چند هفته هرچه مجموعه مقاله از خالقی بود پیدا کردم و خواندم، به اضافهی یک کتاب از محمود امیدسالار، چند مقاله از سجاد آیدنلو، کتابی از علیرضا شاپور شهبازی، مقالاتی هم از محمد دبیرسیاقی و احسان یارشاطر. ولع نبود برای افاده، بلکه ترس بود از شماتت احتمالی. در یک مصاحبهی تلویزیونی خالقی تمثیلی را به کار میبرد برای شرح قدر شاهنامه. میگوید بعضی آثار ادبی مثل باغچهاند که ظرافتشان با یک نظر دیده میشود. بعضی دیگر مثل باغ هستند که چند روزی باید در آن ساکن شد تا از طراوتش بهره برد و بر وصفش چیره شد. اما شاهنامه عین جنگل است. روز و هفته که سهل است، سالی هم بگذرد باز اوست که بر تو مسلط است. حداکثر کار خواننده آموختن بهترین راه برای گذر از دل این جنگل است و نه تسلط تام و تمام بر ابعاد آن. بهترین راه هم داشتن راهنمای طریق است. من در عمل با ساخت این پادکست خود را در مقام راهنمای جنگل قرار دادم بی آن که از قبل یک دور طلبگی جنگلبانان را کرده باشم. جسارتی بود که اگر در ابعادش آنقدر که باید غور میکردم چه بسا کلاً از این کار منصرف میشدم.
شاهنامهی فردوسی موجودی عجیب است نه فقط چون مثل جنگل بسیاری از ظرایفش در بادی امر زمختی میکنند و حجمش بر دل خواننده هول میاندازد، بلکه مزید بر دشواریهای فهم، این اثر طی قرنها تبدیل شده به آینهی جادو که هر کس آنچه خودش بخواهد را در آن میبیند. بسا مشتاقان ادب که صرفاً از آن همه بوق و کرنای وطنپرستانهای که معمولاً حول هر بحث مرتبط با فردوسی است گریزان میشوند و عطای التذاذ را به لقای ارجوزه میبخشند. و از آن سو بسا سینهچاکان که دعوای زمانهی معاصر و عداوت سلسلههای پادشاهی و ناپادشاهی را به این کتاب منتسب میکنند و به این شکل، خواسته یا ناخواسته، معنایی را به اثر تحمیل میکنند که لذت متن را مخدوش میکند. آدمیزاد ذاتاً آنچه میخواند را به آنچه زیسته حواله میکند و گریزی نیست از خواندن آدمهای واقعی در اثری مثل شاهنامه. هرکس به زعم خود فردی را ضحاک زمانه تفسیر میکند و دیگری را فریدون. یکی میشود رستم روزگار ما و یکی هم کیکاووس عصر. اما ابرام بر چنین خوانشی شیرهی اثر را میگیرد و ثفل بیجانی به دست میدهد در خور تعارفهای فراموششدنی. گرچه حدیث ضحاک و فریدون و کیخسرو و افراسیاب بند خوبی برای پهن کردن رخت منازعات معاصر است ولی این کار، پیروی همان تمثیل خالقی، چونان خرده بر درختان است که جلوی مشاهدهی جنگل را گرفتهاند.
اگر به سبک برنامههای تلویزیونی راه بیفتیم در خیابانهای هر شهر ایران و از آدمها درباره فردوسی بپرسیم، احتمالاً از هر ده نفر نهتایشان نطقی دمدستی خواهند کرد درباره عظمت شاعر. همه میدانند فردوسی بزرگ است و بسی رنج برد و اگر او نمیبود عجم خدایناکرده الان مرده بود. همه قایل بر آنند که باید قدر او را دانست و در این راه مسئولین محترم لطفاً فرهنگسازی کنند. همه هم قصهای از شرح مشقتهایش بلدند. از ماجرای صاحب قبرستانی که راه بر نعشش بست تا پولی که ندادند یا دیر دادند تا دختر رشیدهاش که پول را پس فرستاد تا متلکهایی که در قالب هجونامه بار پادشاه انیرانی کرد. اعتراف میکنم که به شخصه هیچگاه مشتری این سخنان نبودم و حتی اولین بار که شروع به خواندن شاهنامه کردم بیشتر از سر لجاجت بود با همین طرز فکر. میخواستم به خودم نشان بدهم میشود فردوسی خواند بیآنکه هر دقیقه بابت زنده کردن عجم از او متشکر بود. میشود داستان را داستان دید و نه صورتی از حسرت مضارع بر غرور ماضی. میشود فردوسی را خواند بدون تبدیل او به شهید راه حقانیت یک ملت به خاک افتاده.
اگرچه روز اول فردوسیخوانی را محض رضای والدین شروع کرده بودم و نه طرح نو اندازی در مواجهه با شیخ طوس، اما از همان ابتدای کار بر این عقیده بودم که خواندن فردوسی به سیاق نقالی (که خودش یک هنر مستقل است) راست کار من نیست حتی اگر حنجرهی نقالی میداشتم که ندارم. مهمترین نکته خواندن کامل اثر بود و دیدن روابط بین داستانهایی که اکثر فارسیزبانان بعضیشان را پراکنده بلدند. این که چطور ماجرای فریدون به داستان زال و سام متصل میشود و کجا رستم وارد میشود و در چه مقطعی کدام پهلوانان علیه کدام میشورند و کدام دشمنان دوست میشوند و کدام دوستان دشمن. نقالی شاهنامه را تکه تکه میکند و تمرکز را از داستان به اجرا میبرد، مثل نوحه که بیشتر معطوف به شور است تا محتوا. من هم که طبعاً اهل شور نیستم.
یکی از موانع متداول خواندن فردوسی نوع نگاه او به شعر است. برخلاف بدنهی اصلی شعر فارسی، فارغ از سبک و ساختار، که در آن غالباً تمرکز شاعر بر ظرایف کلام و تولید مضامین بدیع بوده، فردوسی چندان عنایتی به ابتکار مضمون ندارد و از تکرار واژهها و عبارات و بسا حشو در استعارات و دیگر صنایع کلامی هیچ ابایی ندارد. تکرار قوافی هم به همچنین. خوانندهای که به سعدی و حافظ و غیره عادت کرده و کیفیت فصاحت را با چگالی صناعت میسنجد در مواجهه با فردوسی توی ذوقش میخورد. هر پهلوانی که وارد میدان میشود یا پلنگ است یا نهنگ یا شیر و یا اژدها. هر تیر انداختنی تشبیه میشود به ابری که جای باران ازش تیر میریزد. هر لشکر کشیدنی بر پهنهی دشت مثل دریایی از قیر است و هر دفعه تاختن اسبها چنان گردی به هوا میپاشد که خورشید محو میشود. همیشه هم تبیره و گاودم و بوق و طبل و انواع سازهای رعدآسا دم دستند تا قیامت به پا کنند. به ازای هر یک بیت ناب که شاعر کلام را چون گیس میتاباند، دهها بیت تکراری و ولرم هم دارد. فارسیزبانانی که ذوق خود را در مکتب غزل و قصیده پروراندهاند با عادات قافیهسازی فردوسی ممکن است کهیر بزنند. گیو همیشه همقافیهی نیو است و طوس هرجا میرود باید یک کوس هم آنجا باشد.
دلیل این بیتوجهی عامدانه به معیارهای متداول محک شعر فقط یک چیز میتواند باشد: داستان. برای فردوسی فقط و فقط داستان مهم است. پس چون راوی باید شش دانگ در خدمت روایت باشد نه تنها تکرار مضامین که اصلاً تسامح در قافیه هم هیچ اهمیتی ندارد (مثلاً در داستان فرود بارها کلمات مَیَم و جَرَم که نام دو مکان هستند را قافیه میکند که حتی برای شعرای تازهکار هم عیب است). مهم نیست اگر توصیف اکثر نبردها عین هم هستند و فهرست هدایای پادشاهان دائماً همان اقلام تکراری را دارند. تا زمانی که این ابیات تصویر لازم را میکشند و جلوهی ضروری را به صحنهی مزبور میدهند شاعر غمی ندارد که عین همین تصویر را چند صفحه قبل هم کشیده. خوانندهی کمحوصله یا ناآماده، انگار برای قدم زدن در باغ آمده و سر از بیشه درآورده، نمیتواند در مقابل این همه حشو ظاهراً قبیح، چون علفهای پراکنده و شاخههای گرهخورده و برگهای مزدحم، زیبایی را ببیند و حتی ممکن است نتواند داستان را درست دنبال کند، غافل از آن که اصلاً همین است که جنگل را جنگل میکند. برای من که راهنمای خودخوانده و ناآزمودهی این جنگل شدم اصل اول همین توجه به محتوا به جای تمرکز بر بدایع سخن بود. اگر به بیت زیبایی رسیدی بگذار شنونده خودش بفهمد و هرجا که ابیات به قصد فضاسازی ردیف شدند فقط بر همان جوّ تکیه کن و از توضیح بیشتر بپرهیز. هدف قدم زدن در جنگل است نه اثبات جنگلشناسی. چه اگر مراد اثبات دانش بود بنده نقداً رفوزهام.
انتخاب موسیقی برای کار هم پیروی همین تمرکز بر محتوا بوده، منتهی سواد خواندن موسیقی ندارم، خودکامه هم هستم و هرچه خودم دوست دارم را معیار سلیقه فرض میکنم. نتیجهی برهمکنش این عوامل انتخاب چند ثانیه از موومان یکم از پیانو کنچرتوی شماره سه بتهوون به عنوان موسیقی متن بود. محض رعایت قوانین حقوق مولف از اجراهای خوب و معروف این اثر استفاده نکردم و رفتم سراغ نسخهای که مشمول شرایط استفادهی عمومی باشد. نه مکان ضبط این اجرا را میدانم و نه نام گروه ارکستر را، فقط میدانم صاحب اثر هر که هست اجازهی پخش کار را داده منوط به عدم استفاده برای مصارف تبلیغاتی. ضبط اجرا هم آنقدر ایراد دارد که اگر به همان چند ثانیهای که در ابتدای پادکست آمده با دقت زیاد گوش دهید چند صدای تق و توق میشنوید که احتمالاً یا مال صندلی نوازندههاست یا ردیف اول حضار. یک صدای سرفهی کوچک هم از کنجی به گوش میرسد. خلاصه اجرایی بود در حد بضاعت من. پادکست که کمی رونق گرفت یکی دو بار به سرم زد که قید رعایت حقوق مولف را بزنم و یک اجرای خیلی بهتر از این اثر را بگذارم. در این دنیا بعید است کسی برای بیست ثانیه از بتهوون روی یک برنامه فارسیزبان بازخواستم کند، در آن دنیا هم فوقش یکی دو هیزم بیشتر میگذارند روی آتشم. اما در نهایت دست به موسیقی نزدم چون برخلاف انتظارم کیفیت احساسی اجراهای درجه یک از آنچه میخواستم دور بود، بالاخص برای آن سه قطعهی کوتاه که مابین داستانهای هر قسمت میگذارم. آن سه قطعه برای خودشان هویت احساسی مجزا دارند. اولی (که شامل سازهای زهی است و فقط چند ثانیهی آخرش پیانو به ارکستر پاسخ میدهد) خنثی و روان است که صرفاً به شنونده میگوید یک نفسی بکش و حواس را جمع کن. دومی (که با پیانو شروع میشود، اوج میگیرد و بعد از فرود و سکوت در ثانیههای آخرش سازهای زهی تم اصلی را به آرامی میزنند) بیشتر متمایل به آرامش است و برای برگرداندن قرار و درنگ. سومی (که ضرباهنگ تندتری دارد و هم پیانو و هم سازهای برنجی و زهی در آن هستند) پرهیجان تر از آن دو دیگر است و برای غلیان و انگیختن گذاشته میشود. اجراهای درجه یک به خصوص به این قطعهی سوم که میرسند جور دیگری میزنند. هیجان را میخوابانند و بعضی نتها را کش میدهند که البته کیفیت کار را بالا میبرد ولی به بهای از دست رفتن آن هدف مستقیمی که من داشتم. ضعف آن اجرای بینام از قضا سرکنگبین صفرافزا بود.
اگر نکتهسنجان ایراد بگیرند که تو گفتی قصدت دوری از شور بوده و تمرکز بر محتوا، پس چرا این همه مداقه بر انتخاب موسیقی آن هم فقط برای بار احساسی کار، باید اعتراف کنم که بله، بنده خود را در همین چند خط نقض کردم. مثل حکایت کذّابی که بزرگترین دروغش این بود که دروغ نمیگوید، من هم بزرگترین تناقضم تناقض نداشتن است. از زمانی که کار مشتری پیدا کرد من هم افسار اثر را کمی دادم به سمتی که گوشپسندتر شود، گرچه تمرکز در نهایت باز هم روی داستان است و نه شورآفرینی بیهوده. البته اول در مقابل چنین تغییری مقاومت میکردم و مغرورانه انگار که همین چند قسمت پادکست کیمیای سعادت باشد مُصر به حفظ ساختارش بودم. پیشنهاد اضافه کردن قطعات کوتاه به میانهی کار از همسر بزرگوار بود که از معدود کسانی است که تاب گذار از خندق انانیت من را دارد. در نهایت از قسمت هشتم به بعد به حرفش گوش دادم و ناراضی هم نیستم. زنم هم ناراضی نیست، والدین هم هکذا. کیمیای واقعی سعادت اصلاً شاید همین است.