هر قدر هم که درس بخوانیم و عاقل شویم
که بیاموزیم قبل غذا دست بشوییم و با کفش وارد نشویم،
که معراج کنیم، تمدن بزنیم، موفق شویم، به سعادت برویم،
باز قوم صحرانشینی که درون ماست میآید
با عربده و خون
تا پرتابمان کند به همان ماضی بعید،
به آغاز تمدن،
به ایستگاه جنینی.
وحوش پشت دروازه نیستند، پشت نقابند.
ما، کنار همین چنارها، روی همین نیمکتها، جلوی آینهها، زیر همین پوستها،
به ثانیهای همه چیز را فراموش میکنیم و
چراغها را خاموش و
برمیگردیم به پدرانمان، غارتگران مشحونگر کتب تاریخ.
میشویم برگی دیگر از کتاب برای بچههایمان
که شب امتحان حفظ شویم و فردایش فراموش.
کدام سادهلوحی گمان کرد از تبار پیغمبرانم؟
من فرزند همان کودکانم که در کوچهها به پیَمبرها سنگ زدند و
بالغ که شدند پای دارها دست زدند و
پیر که شدند از معصومیتشان خاطرهها ساختند.
تاریخ از سنگ زدنهای ما پیشرفت میکند
و گاه
هرچه رشته بود پنبه میشود تا چیزی باشد که صفحاتش پر شود
تا اطفال فجایع را حفظ کنند و بیست بگیرند.
امروز صبح که خاستم خود را نامیدم: ناجی.
امشب که میخوابم از پنجره میخطابندم: قصاب.
فردا که باز پا شوم، سکهای: شیر آمد تمامم، خط آمد یک بار دیگر.
پسفردا جشن ملّیست، ولی من دعوت نیستم.
صحرانشینان که رفتند، با خاک که یکسان شدیم،
وقتش رسد آستین بالا زنیم،
عربدههای نو مهیا کنیم، نفسهای عمیق بکشیم،
کتابهای تازه بنویسیم.
بیست گرفتن به همان سختی سنگ زدن است.
[تاریخ تقریبی نگارش: ۱۳۹۰ یا ۱۳۹۱]