در ابتدا هیچ چیز نبود،
تنها یک واژهی نامفهوم بود
چون کسی نبود تا معنیش کند، همانطور ماند.
و ناگهان از آن نوری زاده شد.
و از آن نور سایهای.
کسانی هستند که هر صبح رو به دریا
با امواج معاملهی شعر میکنند و
هر غروب برایشان از سرزمینهای دور
استعارههای جدید میآید.
کسانی که وقتی همه در رکوعند، برمیخیزند
به تماشای افق.
کسانی که مثل شیشهاند، هستند ولی نیستند.
و همیشه کسانی
که خورشید را مفسّرند و نورشناسانه در ظلمات
چون خفاشان، خواب و بیداری را آمیختهاند و
مردم را از غلطهایشان میشناسند
هم هستند.
و آنها اگر روز اول که هیچ نبود جز یک واژهی بیمعنا
میبودند،
امروز دیگر ما نبودیم.
در ساحل فراخ دریای انتظار
کودکانی بادبادک هوا میکنند و به نابودی زمین
فکر میکنند در حالیکه
والدینشان مشغول ساخت کاخهای شنیاند.
و همیشه امواج از این منظره
کف به دهان میآورند و
به آغوش دریا برمیگردند تا
فرق بین زیستن در مردگی و مردن در زندگی را
از مامشان بپرسند.
بعید است او بداند،
که او هم فرزند بیمعنایی است.
به این خیابانها مینگرم، این حجمِ
رفتنها و نرفتنها.
چشم میبندم و انفجاری میبینم که
از مرگ ناگهانتر باشد و خیابانها را
به رد همه خونهایی که زیر چرخها سیاه میشوند
و همه اشباح خوابیده زیر آسفالتها
آگاه کند،
و در آن لحظه زبانها چون قایقهای شکسته غرق شوند و
انبیاء نسیان از یخها برخیزند و زمین
از چرخیدن خسته شود.
آن زمان عقربهها انتحار کنند و
آبها و آتشها مغازله و
نورها با سایهها ادغام شوند و پهلوانانِ علم بر دست
زیر گریه بزنند.
چشم باز میکنم و خیابانها
در عبور غرقند.
باید از بیمعنا سنگری ساخت و پشت آن خزید،
باید در ابهام غلتید و همانجا ماند تا این طوفان
که مدّتیست آغاز شده به آخر برسد و باز
از میان بقایا، کلمات را نشاند و جملهها را
برپا کرد.
تا آن زمان
باید در سنگر خود ماند.
[تاریخ تقریبی نگارش: ۱۳۹۰ یا ۱۳۹۱]