مرد پیری نشسته بر سکو
در دل ایستگاه راهآهن،
خسته،
اما امید در چشمش
و هزاران سوال در دامن.
ایستگاه قطار در برهوت،
در میان همیشه و هرگز.
این طرف کوه،
آن طرف ازدحام خالی پژواک.
از میان دلش گذر میکرد
خط ریلی چو نغمهای غمناک.
چند ساعت به چند ساعت، گاه
تک قطاری توفقی میکرد.
تک و توکی مسافر و
لَختی،
نفسی تازه و دوباره به راه.
پیرمرد از مسافران هر بار
پرسش کهنهی دل خود را
با زبانی معطل و بیمار
میفشانید و منتظر میشد:
«چه خبر از ده نفیرآباد؟
یوسفانش هنوز در چاهند؟
از هوایش که چون زمستان بود،
از عقیقش که دست دیوان بود،
چه خبر؟
مانده یادی هنوز از پرواز؟
چه خبر از غروبهای دراز؟
چه اثر مانده از صفای وجود؟»
بیاثر بود.
از هزاران مسافرش یک هم
نام این روستا نمیدانست،
و نه از خندهشان سراغی داشت،
و نه غم.
از سکوت هزار روزهی داغ
به دل پیرمرد ریش آمد.
تا قطاری عجیب روزی از
مبدایی ناکجا
به پیش آمد.
دود و سوت و خروش و ناله نداشت.
جز یکی دختر سیهجامه
هیچکس پا از آن برون نگذاشت.
پیرمرد آمد و به چهرهی او
پاسخ پرسش دلش را یافت.
دخترک بویی از وطن میداد.
در مشام شکستهاش اکنون
مرد، پودی ز جان و تار از خون،
قصهی سرد عشق را میبافت:
«نسلها زین مسیر میگذرند،
کودکان پیر و پیرها مُرده،
ولی انگار
جامهی مشکی و شمیم غروب
گره با سرنوشت ما خورده.»
[تاریخ تقریبی نگارش: ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۰]