تورش به دست بود و نگاهش به آفتاب.
ابری لطیف رهگذر آسمان عصر،
صیاد تشنه بود و به امواج خیره بود.
در سینهاش عبور دلانگیز یک شهاب،
در خیرهماندگی چشمان روشنش
ناقوس نرم آب
او را به صحبت صیدی جدید رهنمون
کردند و او پرید
در آب و گفت به تورش:
«آماده باش در طلب طعمهای جدید!»
تا رفت و ساحلش از دیده دور شد.
زنگ صدای مرغان
بر روی موجها،
چون صحبت خفیف دو عاشق
کز مردمان و تمدن بیزار و خشمگین،
دریای ناب را به همه خشکی زمین
ترجیح دادهاند،
در گوش مرد زمزمهای بینظیر داشت.
در خاطرات دور ایام پرغرور
مغروق و مست شد.
ناگاه زیر پلک خودش رد اشک دید.
آن رنج را به یاد خود آورده بود باز.
آن رنج شوم، آن خاطرات کهنه و
آن اضطراب راز.
چرخی زد و به موج خفیفی نگاه کرد.
خود را چو موج نحیفی در سطح آب دید.
خود را چو موج به پیش و پس باد میسپرد،
اما تلاش برای گریختن از آن
خاموشخاطراتِ چو آواز عقربان
بی هیچ سود بود.
در معبد دلش آن یادگار درد
بر آتشی که خنجر غم بر دلش کشید
همچو دود بود.
تورش به آب بود و نگاهش به تور و آب.
چیزی درون سینهی غمدیدهاش
شکست.
بغضش مجال یک نفس دیگرش نداد،
اشکش ز گونه رد شد و بر چانهاش نشست،
آونگ ساکتی شد و از چانه تاب خورد،
بر موجها فتاد.
از زیر آب یک پری آمد به سطح و گفت:
«این قطره اشک از لب چشمان تو فتاد؟»
در چهره و بدن همچون بلور او
صیاد محو شد.
موهای خیسش از دو سو بر شانه ریخته،
رنگ غلیظ حس خوشی بر دو گونهاش،
آیینههای نگاهش از رنگ آب مست،
لبهایش از شهامت صد باده سرختر،
عریان چو عصمت یک رویداد خوب،
بر سینههاش رد غروب
همچون ستارهای که به عیّوق برده دست
آویخته، نشسته خمیده
به روی آب.
با مردِ چشمبرآب از خویش نقل کرد:
«نامم نپرس و نشانم نخواه، مرد.
از من نترس و ز من روی برنگیر.
اشک تو چون نیایش خاموش زندگی
بر آب بیتحرک اعماق سجده کرد.
من از عمیقترین آبی وجود
از انتهای خیسی خلقت به سوی تو
چون خواب آمدم.
نامم نخواه و نشانم نپرس، لیک
با من بگو ز درد سکوتی که در سرت
خفاشگون به شبکدهی ذهن میپرد.
با من بگو ز گوهر دردی که در صدف
تنها و بیهدف،
مانده ز رهگذر زشتی زمان.
من آمدم که رنج تو را بردارم از میان.»
— «این اشک قاصد رشکی قدیمی است.
از کاروان ساکت ایام دور من
این اشک محمل شرری خاکخورده است.
اندوه من فراتر است از زبان من.
شولای واژهها به غمم اندازه نیست،
حیف.
دردم نگفتنیست.»
— «درد تو درد روزنهی بستهی دل است؟
درد تو درد خفتهی ایام غافل است؟
از واژهها نترس، چون کلام تو
با هرچه لکنت و نقصان، به گوش من
به معنی حقیقی خود واصل توان شدن.
درد تو انقراض شمع به پروانهزار نیست؟
با من بگوی مرد،
درد تو چیست؟»
— «این کندی زبان من و واژههام نیست.
این ذات صحبت است که
قادر به نقل پختهی فریاد خام نیست.
افسوس، در زبان بشر،
همچو خلقتش،
در راه سخت رسیدن تا انتهای فهم،
هیچ اهتمام نیست.»
آغوش خود گشود پری،
آرام مثل تابش ماه از میان ابر.
سویش خزید و مویش
بر چهرهاش وزید.
بر دور قامت شکستهی صیاد چرخ زد.
او را به خود کشید.
امواج چون سپری از جنس بکر شرم
بر گردشان به چرخ زدن آمدند نرم.
شب آمد و مغازلهای با نسیم کرد.
آواز خلوت آن مرد را نسیم
در موجهای بوسهزن ساحل شنی
چون رمزهای ناگشودهای از یک زبان سرد
گستراند و رفت.
همراه با طلوع مؤمن خورشید در افق
صیاد سوی خشکی آمد
بیتور و بیبلم.
در چشم و بر زبانش آرامشی نکو.
گویی ز نو دمیده شده بود روح او.
از آن زمان به بعد،
دیگر غمی به چشم و دل مرد دل نبست.
دریا ولی کدر و بیترانه شد،
گویی چشیده طعم یکی جاودان کبست.
نظّاره کرد با خود و آهسته گفت:
«آه!
دریای بیگناه!»
[براساس «مانلی» از نیما یوشیج. تاریخ تقریبی نگارش: بین ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۱؛ ویرایش مجدد ۱۳۹۶]