گیرم که عقل را به تغابن فریفتی
در چشم و گوش و دهان
زهر سکوت و ظلمت صد ساله ریختی
گیرم به هر دمی که برآید ز سینه ام
در بازدم مرا ز خویش بیگانه میکنی
ولی
دل را چه میکنی؟
با درد زاده ایم ز روز الست خود
در اوج خلقتیم و نشسته به پست خود
ای آشنا به غربت بی آشیانگان
ترس زمانه بر سرم آواره میکنی
ولی
دل را چه میکنی؟
آتش گرفته کاغذ امیدواریم
در گل نشسته مرکب شبرهسپاریم
چون رود اشک بر رخ ایام جاریم
ای صاحب سریر، اگرچه به بامداد
مغز برادران مرا صبحانه میکنی
ولی
دل را چه میکنی؟
اینجا وجب وجبش چاه یوسف است
ترجیع بند شادی ما هم تأسف است
ای بوف سرنوشت
هوهوکنان به سرو چمان لانه میکنی
از رنج رفتگان همه شب ناله میکنی
ولی
دل را چه میکنی؟
این آتشی که بر سر هر کوی سرکش است
در انتظار اسب کدامین سیاوش است؟
ای که نشسته بر تل خاکستر مهیب
هیزم ز شعلهای دگر آماده میکنی
ولی
دل را چه میکنی؟
[تاریخ نگارش: آبان و آذر ۱۳۹۸]