دو سال از شروع کار فردوسیخوانی میگذرد و هفتهای نیست که پیام تشکری نگیرم. لطف مخاطبان است و هم مایهی فخر و هم آزمون خضوع. ولی فارغ از دلگرمی چیزی که به چشمم آمد تکرار واضح شیوهای بود که از کار بنده تقدیر میشد. دو استعاره اکثراً به کار میرود: یا کار مرا به خاطر «خدمت» به فرهنگ ایران مینوازند یا برای «پاسداشت» آن، گاه هم هر دو. بعید است نویسندگان این پیامهای تشکر در شکل کاربرد این زبان استعاری که اصلاً هم بدیع نیست دقت زیادی کرده باشند، احتمالاً صرفاً آنچه در زبان روز جاری است را همانطور که شنیدند میگویند. میشود به جای فرهنگ گذاشت ادب، تمدن یا هنر. مقصود جمله هم آنقدر مبرهن میزند که نیازی نیست برای فهمیدنش صنعت کلامی را وابکاویم. وقتی میگویند «کار شما خدمت بزرگی به میراث ادب این کشور است» یعنی دستت درد نکند، خدا قوت. عین همان هم وقتی که بگویند «کار شما پاسبانی از فرهنگ کشور است». اما هردوی این جملات بزرگتر از آنی هستند که به نظر میرسند.
فرهنگ در استعارهی اول به ارباب یا خداوندی تشبیه شده که کار برای او انجام میشود. اوست که مخدوم است و کار فرهنگی یا هنری چاکری آن ارباب تجریدی است. در استعارهی دوم ولی اربابی در کار نیست یا اگر هم هست موقعیتی که برای مفهوم فرهنگ یا ادب تصور شده موقعیتی ساکن و آسیبپذیر است. آدم از گنج پاسبانی میکند، یا از مرز، یا از فردی که توان حفاظت از خود را ندارد. چه مشبّهٌبه را فرد تصور کنیم و چه شئ و چه مکان، در همه حال آنچه پاس میخواهد ضعیف است و نیازمند مراقبت ولی آنچه خدمت میطلبد قاهر است. میشود حتی هر دو را یک نفر فرض کرد ولی در دو موقعیت: اربابی که در وقت راحتی باید خدمتش کرد و در هنگام خطر باید مراقبش بود. در هر حال خدمت و پاسداشت از باب ارادت است پس ارزش آن فعل فرهنگی در عمل یکی است.
این مقام البته آنجایی نبود که میخواستم باشم. فقط دو سال گذشته از شروع این کار، کمی بیش از یک سال دیگر مانده، ولی در همین زمان دفعتاً هم به چاکری فرهنگ منصوب شدم و هم به پاسبانی دروازه ادب. شاید زهر دوران معاصر است که در همه واژهها تزریق شده و معنایشان را آنقدر در اذهان قلب کرده که گاه بیاختیار به جای شعف از این چنین حرفهایی بیشتر ترس و چندش برم میدارد. سالهاست که خدمت به ارکان کشور اصطلاحیست دستخورده و نیمجویده و تفشده از دهان اهالی قدرت. استعلای جانیان به عنوان قدردانی از جانفشانان، تشکر از دزدان به اسم تفاخر به گزمهها، وارونگیهایی که خود هم آنقدر وارونه شدند که در چرخش سرگیجهآور معنا و ضدمعنا آدم را در نهایت به سکوت وامیدارند. شاید اصلاً نباید در تشکرهای سادهی شنوندگانی که صرفاً از کاری مثل خواندن و ضبط منظم اشعار لذت میبرند اینقدر دقیق شد. ولی دقیق میشوم. ریز میشوم. گاه خرد میشوم، نه از سر فروتنی بلکه از بار ناخواستهی کلمات شعبدهوار. در ایام واژگونی معانی قرار نبوده من خدمتکار فرهنگ کشور باشم، نه با خودم و نه با کسی دیگر چنین قراری نگذاشتم. اسلحهای هم به دست نگرفتم، نه عینی و نه مجازی، که با آن از ناموس ادب دفاع کنم، اگر چه راحت میشود میکروفن را تشبیه به اسلحه کرد ولی نمیکنم چون نیست.
من هم مثل خیلیهای دیگر آدم «به رغم» هستم. همه چیز ما، نه فقط کار، که اصلاً هویت ما در به رغم خلاصه شده. به رغم شرایط، به رغم نبود امکانات، به رغم گذرنامهی بیارزش، به رغم سانسور، به رغم نگاه غضبناک فلان مردک که کارمان گیرش افتاد، به رغم کارشکنی این و آن، به رغم امیدی که نباید میبستیم، به رغم زخمی که میشد نخوریم، به رغم فاصله، به رغم فاجعه، به رغم شبهایی که صبح نشدند و شبهایی که کاش صبح نمیشدند، به رغم احساسات رقیق، به رغم زبان الکن، به رغم میل ملوکانه، به رغم تمام پشیمانیها، به رغم ناپختگی، به رغم مدعیانی که منع عشق کنند، به رغم دروغهایی که شنیدیم و دروغهایی که گفتیم، به رغم آن صدا که در گوشمان میخواند آسمان همهجا همین رنگ است. هرچه شدیم و هرچه نشدیم به رغمها بوده، نه به لطفها. شاید اگر هدفی متعالی مثل خدمت یا پاسداشت میداشتم قوای عبور از سد تمام این رغمها مهیّاتر بود. شاید هم به عکس، همان تعالی اهداف خودش تبدیل به سد بزرگی میشد چون ابهت قضیه جلوی کار آدم را میگیرد. شاید چون در قید اینها نبودم در این دو سال هر هفته پشت میزناهارخوری در آپارتمان یکخوابه نشستم و با یک میکروفن و یک رایانه شعرها را خواندم و همانجا تدوین کردم و فرستادم.
من نه مبارزم، نه نگهبان، نه ملازم. من آماتورم. به معنای دقیق کلمه یعنی آدم ذوقی. کاری را پیش گرفتم از سر ذوق و تا ذوق هست پیش میبرم. طبعاً مرهون نظر لطف مخاطبان هم هستم ولی آنچه به راهم انداخت و باعث ادامه کارم هم شد ذوق بود. ذوق مفهوم غریبی است. بین تمام این واژهها که میشود برای توضیح کار بنده گفت ذوق از همه نارساتر است. خیلی راحتتر است اگر بگویم حس وطنپرستی دلیل کار بود. پیچیدگی ندارد. ولی نمیتوانم. وطنپرستی از واژگان من نیست. شاید اگر در زمانهی اضمحلال واژگان نبودیم این کلمه هم در دهان مزه دیگری میداد. شاید، شاید هم نه. میشود چشم را بست و فرهنگ و ادب را مثل پیر خمیدهای فرض کرد که در بستری فرورفته، آثار بزرگمردی دوران دور هنوز در چشمهایش هویداست، نفسش بو گرفته، صدایش خسخس دارد ولی در زیرش هنوز مایهای از لطف مانده، دستهایش نای گرفتن یک قاشق را هم ندارد، نیمی از حواسش معلق در برزخ است و با نیم دیگر هنوز میتواند اتاقی را گرم کند، و بعد میشود فکر کرد که چه کاری مهمتر از خدمت به این پیر. در عین حال میشود همان ادب و فرهنگ را قریهای خیال کرد نزدیک مرزی پرآشوب که در هوایش گاه بوی خون میپیچد، صبحها ممکن است با پژواک ضجهای در کوچهها بیدار شوی، گاه یکی از اهالی به جاده میزند و دیگر ازش خبری نمیشود، هر روز از ترس رسیدن شب به خورشید التماسِ تاخیر در غروب میکنی، و بعد میشود گفت که چه کار خطیری است پاسبانی از این قریه. چه آن پاسبان باشی و چه آن خدمتکار، جان فرهنگ در دست توست. میشود این طور فکر کرد، ولی نمیکنم. این کاره نیستم.
چیز دیگری هم در پیامهای تشکر هست: دلخوشی. بسیاری برایم مینویسند که در این روزهای ادبار برنامهی هفتگی من تنها دلخوشیشان است. چند نفر حتی گفتند که اگر این برنامه نبود نمیدانستند چطور ممکن بود روزهای بسیار سختشان را طی کنند. نگفتند دقیقاً چه چیز سختی در روزهایشان بوده ولی نیازی هم نبود بگویند. اینها را هم البته مثل باقی جملاتی از این دست نباید عاری از اغراق فرض کرد ولی واقعاً حس عجیبی است که بدانی یکی دو نفر، که دهها و شاید هم صدها نفر هستند که مستمسک دلخوشی برایشان همین فایل صوتی است که در پشت میز ناهارخوری ضبط شده و گاه صدای خفیف چکچک شیر آشپزخانه و آژیر آمبولانس در خیابان هم از گوشههایش معلوم است. اینجا استعارهای درکار نیست و نمیشود از زیر بار اهمیت کار در رفت. زیادی واضح است. بیش از حد قطعی است. کسانی که هر روز با هم رغمها که میشناسم درگیرند و ریسمان نازکی از امید بستهاند به کسی آن سر دنیا که برایشان شعر هزارسال پیش را در بستههای چهل و چند دقیقهای بخواند، کسانی که گوششان از تحقیر، از حرف مفت، از دروغ، از ترس پر است و مینشینند تا یک بندهی خدا برایشان شعر یک خدا را بخواند تا یادشان بماند که سخن یعنی چه. هر بار که پیام تشکری با فحوای دلخوشی برایم میرسد گوشزد میشوم که مستمعان این کلام دنبال خودشان هستند در زمانهای که واژگان که هیچ، حتی نَفَس آدم ابری میشود تاریک و چو دیوار میایستد در پیش چشمان. و این حس را نمیدانم چهکار کنم. این جایی نبود که فکر میکردم باشم.
دوست نادیدهای برایم گفت که مدتی است چند کتابفروشی بزرگ پایتخت میزهایی چیدهاند از کتابهای مربوط به شاهنامه و به نظر میرسد بسیار هم پرطرفدار است. دوست دور دیگری هم تصویر پوستری فرستاد از دورههای آموزشی تدریس شاهنامه به کودکان و نوجوانان. خانواده هم در شیراز خبر دادند که در چند کافیشاپ بزرگ جلسات مداوم شاهنامهخوانی به راه است و برایش بلیت هم میفروشند. تا سال ۱۳۹۰ که خودم ساکن ایران بودم چنین چیزهایی باب نبود. بسیار بعید است این موج علاقه به شاهنامه همهاش تحت تاثیر کار من باشد، چون به هر حال آمار ناقصی از پخش برنامه را دارم و به بُرد نسبی کار واقفم. شنونده زیاد دارم ولی نه اینقدر. ممکن است این موج علاقه به فردوسی از حس تحقیر جمعی برآمده باشد که از سال ۸۸ به بعد پیش آمد و هرسال زیادتر شد. شاید ایرانیان زیادی باشند که دنبال ایرانی بودن خودشان در ایرانیترین متن تاریخ میگردند چون هرچیز دیگری که از ایران نشانی دارد به ریا ملوّث شده. اگر این است پس واقعاً کار تقدیر بوده که فردوسیخوانی همزمان با این موج منتشر شده. و البته این احتمال را هم نمیشود رد کرد که شاهنامه با همه کهنه بودنش بسیار غریب هم مانده بود. قرنهاست که فکر میکنیم داستانهای شاهنامه را بلدیم و در واقع بلد نیستیم. تجربه محدود من لااقل نشان داد که وطنپرستی دوران مدرن نهتنها شاهنامه را محبوبتر نکرده بلکه از آن بتی ساخته که از باد و باران سیاست گزندهای بسیار دیده.
سالها پیش در مقالهای دکتر جلال خالقی مطلق که عمرش دراز باد نوشته بود شاهنامه را نه تنها در مقام اثری ادبی بلکه گنجینهای باید دید از رسوم و عادات کهن ایرانی که برای اکثرشان مدرک و سند دیگری نداریم. حرف صحیحی است ولی به نظر میرسد که بُعد ادبی شاهنامه را کمتر از آنچه باید خوانده و دیدهایم. بسیاری از کسانی که درباره شاهنامه مینویسند در عمل واقعاً دربارهی آنچه فردوسی نوشته چیزی نمیگویند بلکه شاهنامه را مثل سوراخ کلیدی تصور میکنند بر در قفلشدهی اتاقی مجلل به نام ایران باستان. کار غلطی هم نیست، ولی در عین تعریف ارزش اثر را تقلیل میدهد. فرض کنید کسی بخواهد رمانهای داستایفسکی را نه در مقام رمان بلکه به عنوان اسنادی برای شناخت رسوم و عادات و باورهای مردم روسیه در قرن نوزده بخواند. غیرممکن نیست، الزاماً اشتباه هم نیست، ولی اثر ادبی را به سند تاریخی میکاهد. اگر تمام آنچه از ادبیات شاهنامه بفهمیم چند نماد از تقابل خیر و شر در باور مردمان چندهزار سال پیش است، به اضافهی یک دوجین ابیات بامسما و چند پند نغز، بر کتاب ستم کردیم. یکی از مخاطبان نوشته بود که آنقدر داستان رستم و اسفندیار درگیرش کرده بود که نمیتوانست هیچ کلمهای برای حس خود نسبت به دو قهرمان متضاد داستان پیدا کند. درستش هم، به زعم بنده، همین است. با شاهنامه که کار کنی حد خودت را میفهمی، حد کلماتت، حد احساست، حد صبرت. شاهنامه دستت را میگیرد و از آنجا که فکر میکنی باید باشی، آنجا که غایت خودت است، میبرد بیرون. شاهنامه مجبورت میکند جایی بایستی که فکر نمیکردی بشود ایستاد.
در ادبیات غرب واژهای وجود دارد که قرنهاست سر تفسیر معنای دقیقش دعواست. ارسطو در کتاب بوطیقایش برای شرح تاثیری که نمایش تراژدی بر مخاطب میگذارد کلمهی «کاتارسیس» را ذکر کرده که تا قبل از آن صرفاً در معنای عینی پاکسازی و تصفیه به کار میرفت. قرائن نشان میدهند که ارسطو احتمالاً معتقد بوده پایان دردناکِ نمایشِ تراژدی احساسات منفی تماشاگر را بیرون میریزد، گریههایی که باید میکرده و نکرده و عربدههایی که باید میکشیده و نکشیده را تخلیه میکند و در نهایت روح و مغز مخاطب را تصفیه میکند. سوالی که ارسطو میخواسته جواب دهد واضح و در عین حال بسیار غامض بود: چرا وقتی همه میدانند که در پایان فلان نمایش قهرمان داستان از شدت غصه خودش را میکشد باز هم برای تماشای اجرای آن داستان صف میکشند؟ چرا در تماشای دهبارهی همان داستان باز هم اشک و آه همه درمیآید انگار که بار اول است؟ جواب ارسطو این بود که این تماشاگران مشغول تصفیه ذهن خودشان هستند و مرگ دردناک قهرمان صرفاً فرصت خوبی است برای یک اشک بیخطر. اگر بغضی در گلو مانده بهتر است گریهاش را سر شخصیتی داستانی کنیم تا در زندگی واقعی.
طبقهبندیهای ادبی غرب همیشه برای ادبیات ایران (و احتمالاً بسیاری سنن دیگر ادبی دنیا) مایه سود و زیان توأم بوده. از یک سو کمک میکند تا ابزار بهتری برای فهم ادبیات خودمان داشته باشیم و از سوی دیگر ما را به تقلیدی از خودش تبدیل میکند. مجبوریم بپذیریم که مثلاً استعاره همان «متافور» است درحالیکه نیست. از آنطرف باید شرمگین بشویم که زبان فارسی معادل خوب و دقیقی برای واژهی «آیرونی» ندارد. کاربرد این واژه کاتارسیس هم که در ادبیات غرب برای شرح تراژدی استفاده میشود بیدردسر نیست ولی ارزشمند است. از طرفی کاتارسیس به آن معنا که مراد ارسطو بوده رکن اصلی تفاوت بین نوع تراژدی با نوع حماسه است. برای ارسطو حماسه یعنی هومر، تراژدی هم یعنی سوفوکلس. معتقد است حماسه قدرت کاتارسیس ندارد ولی نمایش تراژدی دارد. این مفاهیم را به این شکل نمیشود برای ادبیات فارسی به کار برد، چون اولاً آنچه ما به تأسی از غرب حماسه نامیدیم فقط شاهنامه است و تقلیدهایی که از آن شده و اینها شباهت کمی به هومر دارند. میشود گفت غیر از اینکه هر دو جنگهای بزرگ دارند و قهرمانان درشتهیکل، تقریباً هیچ چیز آثار حماسی یونانی و فارسی به هم شبیه نیست. ثانیاً ادب فارسی تقسیمبندیهای خودش را دارد که اکثراً قابل ترجمه نیستند. مثلاً رباعی نه فقط یک ساختار فنی که اصلاً نوعی جهانبینی است و معادلی در ادبیات اروپا ندارد. با این تفاصیل باید گفت که در کاربرد مفاهیم ادبی غرب برای آثار ایرانی احتیاط شرط عقل است.
کاتارسیسِ شاهنامهای هم یکی از این مفاهیم است. شاهنامه شاید تنها اثر ادبی در تاریخ ایران باشد که قدرت تصفیهی روان به مدد داستان را در حد کمال دارد. شاهنامه واقعاً میگریاند، میرنجاند، و مهمتر از همه میترساند. در بسیاری از گفتگوها با مخاطبان برنامه فردوسیخوانی در این دو سال میبینم که چطور همیشه کتاب را به آینهای برای غمهای خود تبدیل میکنند. یکی خشم اسفندیار را به بنیادگرایی دینی معاصر شبیه میکند و یکی دیگر رنج سیاوش را معادل امیدهای برباد رفتهی ایرانیان آرامشجو میگیرد. فردی سرنوشت جنبش اصلاحات را به سیاستورزی پیران ویسه تشبیه میکند و یکی دیگر هم تنهایی محتوم زال را معادل میکند با ظلمی که بر یاران صدیق وطن میشود. به مخاطب میشود نهیب زد که با این کار دارد از اصل داستان دور میشود ولی شاید برعکس، هرکسی از ظن خود یار داستان میشود و در نهایت این داستان است که دارد ما را به اصل خود نزدیکتر میکند. اصل نه الزاماً در معنای قومپرستانهاش و نه در مفهوم عرفانی دنیاگریزانه. اصل در معنای خاکی، در قامت کاتارسیس. آن شهروند آتنی که منتظر میشد داستان رنج آنتیگونه را برای بار صدم ببیند و زار بزند با این ایرانی که نشسته تا قصهی باخت-باخت رستم و اسفندیار را بشنود، هر دو در حال تمسّک به یک غم عظیم برای شکستن بغض شخصی خودشان هستند.
شنوندگانی که برای من مینویسند شنیدن شاهنامه مایهی دلخوشیشان بوده احتمالاً در حال تجربه کردن کاتارسیس هستند. منتها اینجا قضیه فقط شکستن عمدی بغض نیست بلکه برداشتن نوعی حجاب هم هست. انگار کتاب میخواهد همراز با خواننده باشد ولی در عوض این مخاطب است که خود را پیش اثر عریان میکند و از این عریانی ابایی هم ندارد. هولی که از خواندن بعضی داستانهای شاهنامه بر دل میافتد مثل حس سرمای انگشت یک پزشک است بر پوست برهنه، هم غریبگی و هم اعتماد.
مثل فرد خوشآوازی که گاه صدایش در کوچه میپیچد و گاه در گوش آدم ترنّم میکند، شاهنامه هم گاه داد میزند و گاه زمزمه میکند، ولی آنچه همگان داد میزنند را پچپچ میکند و آنچه هیچکس جز درگوشی نمیگوید را جار میزند. توان عجیبی که شاهنامه برای جلب اطمینان خواننده دارد لااقل در ادبیات ایران نظیر ندارد. اگر ظرافت بهترین غزلها و رباعیهای فارسی در بیان عالی حرف دل خواننده است، قدرت شاهنامه در پاسخ دادن به همان حرف دل است. انگار کتاب نهتنها میداند در ضمیر مخاطب چه خبر است بلکه تمام یقینها و شکها را هم قبل از آنکه خواننده بگوید جواب میدهد. جواب شکها را ولی با یقین میدهد و جلوی یقین آینهای از شک میگذارد. برای من که در دو معنا خوانندهی کتاب هستم (هم برای خودم میخوانم و هم دیگران) این نوسان دائم بین شک و شبهه بسیار ملموس است. قطعیتی که در استعارههای «خدمت» و «پاسداشت» است شاید برای همین آزاردهنده است. فردوسیخوانی در ابتدا وظیفه نبود ولی بههرحال وظیفه شد. و حالا جای من اینجاست با چند هزار شاهنامهخوان که جملگی در این نوسان شریکیم و به کتابی هزارساله اعتماد کردیم آنهم در زمانهای که به هیچ چیز اعتمادی نیست.
شاهنامه خوانندهاش را شاه فرض میکند و با این کار عملاً از ما دعوت میکند تا هم سرنوشت آسمانی کیخسرو و هم دوپاره شدن جمشید را تجربهی خودمان، نه فقط تجربهی جمعی تاریخ اساطیری خود که اصلاً تجربهی خودِ خودمان بدانیم. وقتی میگوید «تو داد و دهش کن، فریدون تویی» منظورش از تو واقعاً تو است، همان تویی که آن جمله را میخوانی. تعارف ندارد. برای ایرانی امروز، ایرانی خرد شده، شنیدن این که فریدون شدن هنوز هم ممکن است عالیترین شکل تصفیهی روان است. به جای آن که صرفاً بغض خود را بشکنی و بعد نفسی تازه بکشی، داستان از تو میخواهد بهترینِ خود را تصور کنی. بهترینی که فراموش کرده بودی اصلاً وجود دارد.
نیروی بزرگی که در دل شاهنامه است همین انتظارش است از خواننده. راوی شاهنامه همیشه وقتی رو به خواننده میکند از پایان حرف میزند، یا پایان زندگی یا انتهای کل جهان، ولی به جای آنکه مخاطب را از عذاب اخروی بترساند یا پوچی حیات را به رُخش بکشد همین پایان قطعی و ناگهانی را بهانهای میکند برای یادآوری ارزش زندگی. از مخاطب میخواهد همیشه مرگآگاه باشد و در عین حال ترس از مرگ را هیچگاه تبدیل به اسباب ترس از زندگی نمیکند. او دنیا را دیده، پلیدیهایش را شناخته و پستی آن را از هر زندهای بهتر میفهمد ولی به خواننده میگوید در چنین ظلماتی، در این آشوب ذاتی که نامش جهان است، بیکار نمان. سرمایهای داری از انسانیت. خرجش کن تا وقتی تو هم مثل باقی رفتگان بروی در عوض نام برایت بماند، همانطور که برای فریدون ماند اگرچه در حیاتش کم زجر ندید و بر سر بریدهی فرزند کم اشک نریخت. برای کتابی که داستانهایش آغشته به ناملایمات است و بیرحمانه هر نقطهی اتکایی را به چشمبرهمزدنی فرومیپاشد، بسیار غریب است که تا این حد با اطمینان درس زندگی بدهد. کاتارسیس شاهنامه این است: بترس، بترس، باز هم بترس تا بالاخره دیگر از هیچچیز نترسی. شاهنامه نمیپرسد کجایی، ولی میگوید کجا باید باشی.
[بهمن ۱۳۹۸]