تخلص

شاعرم ولی تخلصم فرامشم شده.
ساعتم ولی ظنین وقت خود،
در جدال با زمان سخت خود.
درد من، گرچه درد مردم و زمانه است،
درد مردم زمانه نیست.
ناله ار به هیزم دلم شرر زده،
حنجره به چنته‌اش زبانه نیست.
ای تویی که حجم غصه‌ات به ذات خود حلبچه‌ایست،
لحظه‌ای بایست.
گو به من تخلص تو چیست؟

شاعرم ولی تخلصم ز من فراری است.
در خیال من سکوت جاری است.
زمهریر ناگهان بی‌کسی
در کمین هُرم ذهن من نشسته، لیک
در تنم قوای موج نیست،
در دلم عروج نیست.
ای تویی که هر ترنّمت به گوش من چو نعره‌ایست،
لحظه‌ای بایست.
گو به من تخلص تو چیست؟

شاعرم ولی نه شاعرانه‌ام.
بر زبان من صدای نارسا بلند شد،
تیر می‌کشد به هر کرانه‌ام.
چون مسیحِ اشتباه،
بر صلیب دیگران عَلم شدم.
چون که نون برفت، من قلم شدم.
ای تویی که بی‌توام،
ای که بودنت دلیل نانبودن است،
ای که خضر تو به موسیِ ضمیر من نشانه‌ی خجسته‌ایست،
لحظه‌ای بایست،
گو به من تخلص تو چیست؟

ساعتی بمان،
چکامه‌ای بخوان.
ساعتی فقط،
نه؟
پس دقیقه‌ای بشین،
شعله‌ای نشان.
نه؟
لمحه‌ای بمان،
تو را خدا،
بگو،
نرو،
نه!

 

[تاریخ تقریبی نگارش: ۱۳۹۶]