بر قلهی قدیمی کوهی سپیدپوش
پرنده نشسته است.
اسطورهوار هیکل بیتاب و حرکتش
صد قصه ثمین ز تواریخ دارد و
حالا
بعد از هزار سال طراوت،
پیر و شکسته است.
بر دور اوست کومهای از چوبهای خشک،
چون قایقی معلّق
در انتظار نوح،
چون عاشقی فسرده ز ایام نامراد،
ایام تلخ و تیز
چون تیشهای به روح.
در انتظار جبرئیلِ جرقهست
تا این پرندهی افسانه ساز، باز
پر گیرد و برود
تا عالم الست.
پایین کوه همهمهای عاشقانه است.
ریز و درشت از گوشه و کنار
به تماشایش آمده،
که این لحظهی ملیح
بی هیچ شبههای
یک انفجار سیاهیکُشانه است.
اما چه روزها و چه شبها گذر شد و
چشمان بیچراغ
محزون و منتظر
از پلکهای خسته، دیگر نه در امان.
ققنوس، بیصدا، سر برده بر زمین،
میخواند آن قصیده بینام خویش را.
غافل از آن که
در این روزگار کج
از یک رباعی آمده این خلق در فغان.
مردم خموش و جان به لب و غم به دامنند.
در تاپ و تاپ تند رگهای بستهشان
عسرت نفسکش است.
ققنوس، زمزم کلماتش
چون رهروان کور،
کند و عصاکش است.
آرام گفت از میان جماعت یکی به طعن:
«ققنوسِ سر به خاک
چه خاک بر سر است.
عمریست در تکاپوی با خویشتن، ولی
نه زآتش خبر، نه دود.
این انتظار بیثمر و
این جهد ابتر است.»
فریاد زد از پی پاسخش کسی:
«خاموش شو جوان
و گوش ده
که مرغ فسانهخوان
اسرار خویش دارد و مثل من و شما
مقهور لحظه نیست.»
از گوشهای برآمد فردی دگر که:
«هی!
ما که قرار نیست تا ابد
در این دیار دون
در انتظار خویش بسوزیم تا که چون
افسانه طی شود.
آیا مروّت است
ما عمر خود به چنین ره هدر کنیم،
بی آنکه در دیار طراوت
یک لحظه سر کنیم؟»
پاسخ شنید:
«نه! اما
چاره چیست؟
آتش گرفتن این پیرمرغ
جز با ارادهی خود
امکان پذیر نیست.»
آمد جواب باز:
«کوته کنید قصهی نومیدی دراز
ما را سکوت و تماشاست راه حل.
قامت کنید راست،
این اولین و آخرین راه نجات ماست.»
صبر و سکوت و خواب،
چاه بدون آب،
لبها به لرز آمده و دلها به تنگنا،
چون کاروان لهله زن در پی سراب.
ققنوس نیم نگاهی به خلق کرد و
سر برد زیر بال،
آرام چون خیال.
از خیل جمعیت کسی نعره زد به رعش:
«خسته شدیم دیگر،
تشنگی بس است.
باید که خود زنیم آتش به دامنش.»
–«اما چگونه؟»
–«با کمان و تیر.»
از بین مردمان کمانی به شست شد،
تیری به رنگ سرخ
از چلّهای جهید.
رنگینکمان آتش بر دشت شد پدید.
شعله جوانه زد
بر انتهای قامت تکقلّهی سپید.
و لحظهای سکوت.
بر جای مانده بود
خاک و غبار و دود.
مردم هنوز منتظر آن لحظهی عزیز،
مشتی نفس به سینه و مشتی به پنجه خیز.
تا ناگهان تکان خورد تودهی خاکستر عظیم.
برخاست از درون آن
اژدهایی به رنگ خون،
فوّاره زن ز دهانش شعلهی جحیم.
اندوه جای خود به وحشت سپرد و رفت.
مردم به جیغ و زار
هر یک به گوشهای شده
پرتاب و در فرار
میشد شنیده این صدا از عمق قلبشان:
«این بود انفجار سیاهیکش زمان؟
این بود لحظهی رهایی از بند سرنوشت؟
این بود
پاداش صبرمان؟»
پاداش صبرشان.
[تاریخ تقریبی نگارش: ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۰]