یا همه یا هیچ

یکی از بهترین نقدها علیه نظام سانسور در ایران مقاله کوتاهی است به نام «که هیچی» از علی اکبر سعیدی سیرجانی. سعیدی که در آن زمان چند سالی بود تمام کتابهایش پشت در ارشاد معطل مجوز مانده بود، در این متن کوتاه ادعا می‌کند که برخلاف دوران تاریک آریامهری، در ایام روشن نظام فعلی همه چیز خوب است و هیچ بن‌بستی وجود ندارد. برای اثبات ادعایش هم یک دور از اول تا آخر مسیر چاپ و نشر کتاب در سایه نظام جدید را شرح می‌دهد. در هر مقطع از کار، همیشه دو مسیر پیش روی است، که یکی از آن دو به «که هیچی» می‌رسد و دیگری هم باز خود به دو مسیر دیگر منشعب می‌شود. مثلاً می‌گوید:

«یا نویسنده توصیه‌های برادران ارشادگر را می‌پذیرد و به رفع نقایص و اصلاح معایب می‌پردازد، یا اینکه سِرتقی و تخسی می‌کند و حاضر به تغییر نوشته‌اش نیست. اگر حاضر به اصلاح خودش و نوشته‌اش نشد، که هیچی! اما اگر به جای طبع چموش، صاحب گوش نصیحت‌نیوشی بود و به اصلاح موارد مشخص گشته پرداخت، باز هم امر از دو حال خارج نیست. یا موارد ایراد به حدی زیاد است که باید صفحات چاپ شده را دور بریزید و دوباره کتاب را حروفچینی کنید، که هیچی! یا موارد ایراد از چهل پنجاه فقره بیشتر نیست و شما صفحات اصلاح شده را تجدید چاپ می‌کنید و پس از گرفتن اجازه وزارت ارشاد آن را از چاپخانه به صحافی می‌فرستند، که در این صورت هم امر از دو حال خارج نیست.»

باقی متن هم به همین شکل تا انتهای مسیر نشر را می‌رود و در هر گردنه‌ای از یک هیچی رد می‌شود تا به بعدی برسد و دست آخر هم به جای یکی به دو هیچی می‌خورد و تمام: «ملاحظه فرمودید که در حکومت اسلامی هیچ راهی به بن‌بست نمی‌خورد؛ همه جا دو راهی است و اختیاری.» طنز و شیرینی زبان سعیدی به کنار، جسارت خارق‌العاده‌اش در صراحت هم به جای خود، آنچه مقاله را متمایز می‌کند نشان دادن ذات پلید چانه‌زن صاحبان قدرت در ایران معاصر است. اگرچه سعیدی در آن مقاله صرفاً بر سانسور و نشر کتاب تمرکز کرده بود و حرفی از کلیت ساختار قدرت در ایران نزد، ولی منطق اصحاب قدرت را با کلامی بی‌آلایش آشکار کرد. منطقِ «لا اکراه». منطقِ «حالا مصلحت نیست». سانسور به جای آنکه در یک خودکار قرمز خلاصه شود که روی واژگان رژه می‌رود، در ذات مصالحه‌گر و مصلحت‌خواهی متبلور می‌شود که همیشه و همیشه به هرحال یک راه دومی هم پیش پایت می‌گذارد و مسئولیت انتخاب نکردن آن راه را هم به گردن خودت می‌اندازد. خودت با پای خود بیا، با دست خود دهان خود را ببند، با انگشت خود قلم خود را بشکن، و در نهایت با اشک خود روح خود را بفروش.

برای من سعیدی سیرجانی هنوز یک معماست. واقعاً موجود عجیبی بود که ایران معاصر دیگر شبیهش را ندید. به یک معنا غیرسیاسی‌ترین نویسنده‌ای بود که در این چهل و اندی سال داشتیم. نه عضو هیچ گروه و تشکیلاتی شد، نه برای هیچ جنبشی پشت میکروفن یا بالای منبر رفت، نه اصلاً علاقه‌ای به مباحث نظری سیاسی داشت. یک عمر معلم ادبیات بود. بخش زیادی از آثارش درباره حافظ و فردوسی است. سالهای جوانیش را در موسسه لغت‌نامه دهخدا گذراند و باقی عمرش را تا جایی که اجازه کار بهش دادند مشغول تدریس ادبیات کلاسیک ایران بود. بیش از ده سال وقت گذاشت برای تصحیح یکی از قدیمیترین کتابهای تفسیر فارسی قرآن. تا قبل از آنکه با نظام سانسور شاخ‌به‌شاخ شود و حاکمان با او سر لج بیفتند، حداکثر جسارت سیاسی او در این حد بود که با کلامی طنزآلود یکی دو نیش مختصر به ریاکاری فقها می‌زد، آن هم در لفافه تفسیر غزلهای حافظ و شرح داستانهای شاهنامه. ولی مثل اژدهایی که عمری خاموش مانده بود، درست زمانی که نظام قدرت سربه‌سرش گذاشت، آتش خشم بود که بر قلمش رانده شد. وسط دهه شصت که دیگر تمام روشنفکران یا در حال فرار بودند یا خزیده به گوشه‌ای، سعیدی مثل پیامبری مشعل‌به‌دست بر سر پرتگاه ظلمت ایستاد و به تاریکی پوزخند زد.

برخلاف آنچه در ایران آن زمان (و حتی امروز) از واژه «روشنفکر» منظور می‌کنیم، سعیدی سیرجانی تقریباً هیچگاه علاقه‌ای به بحثهای جدی درباره اموری مثل اصول حکمرانی، مقایسه تئوریک ایران با نظامهای سیاسی روز، بحثهای جدی درباره جنبشهای سوسیالیستی یا واکنشهای جهان سرمایه‌داری، یا دعواهای مفصل پیرامون ظرایف و لطایف انقلابهای ضداستعماری در دنیا نداشت. نه این که بی‌خبر باشد یا واکنشی نشان ندهد. بلکه دایره سواد و دانش خود را به همان آثار ادبی فارسی محدود نگه می‌داشت و حداکثر یکی دو نقد شعرگونه و لطیف به چیزهایی مثل مصرف‌گرایی بی‌رویه در غرب می‌کرد و حسرت نگاه درویشانه گذشتگان را به زبان می‌آورد. البته تاریخ ایران را خوب بلد بود. یکی از کارهای مفصل دوران جوانی او، تصحیح مقالات ناظم الاسلام کرمانی بود که تحت عنوان «تاریخ بیداری ایرانیان» منتشر شد و هنوز یکی از منابع دست اول درباره وقایع جنبش مشروطه است. دوری سعیدی از بحثهایی که اصطلاحاً بحث روشنفکری خوانده می‌شد، از سر کم‌سوادی نبود. کلاً آدم اینگونه دعواها نبود. در فضایی دیگر سیر می‌کرد. و مثل خیلیهایی که در قید انقلاب کردن نبودند، بهمن پنجاه و هفت او را هم متحیر کرد.

اگرچه سیاسی، به معنای عرفی قدیمی کلمه، یعنی کسی که عضو یک حزب و فرقه و سازمان سیاسی شده، نبود ولی همیشه زبان درازی داشت. شاید اصلاً چون سیاسی‌باز نبود زبانش این همه دراز ماند. چیزی به نام مصلحت را نمی‌فهمید، یا دقیق‌تر بگویم، حاضر نبود بفهمد. برای سعیدی آدم یا باید با همه زبانش حرف بزند، یا که هیچی. سال هفتاد و دو که به جرم حمل مشروبات الکلی و فیلمهای مستهجن دستگیرش کردند، خودش می‌دانست که کجا قرار است برود. کمی بعد هم که همه جور جرائمی برایش ساختند، از لواط تا عضویت در ساواک، دیگر هرکسی که گوش شنیدن و چشم دیدن داشت می‌دانست قرار است چه بشود. وقتی کشتندش ایران غوغا نشد. هیچ چیزی نشد. مردمی که از هشت سال جنگ خسته بودند و تازه عادت کرده بودند صبح تا شب صدای آژیر در گوششان نباشد، نای پیگیری خبر مرگ یک قلندر زبان‌دراز را نداشتند.

وقتی کشته شد من هشت سالم بود. اولین باری که اصلاً اسم سعیدی سیرجانی را شنیدم هشت یا نه سال بعد از مرگش بود. با پدرم رفته بودیم محله پشت زندان شیراز که بستنی و فالوده بخریم، سر راه بساط یک کتابفروش خیابانی را دیدیم. من اسم رمان معروف «صدسال تنهایی» را شنیده بودم و می‌دانستم نسخه‌های مجاز آن همه سانسور شده‌اند. دیدم کتابفروش خیابانی یک نسخه قدیمی آفست‌شده از رمان را دارد. برداشتم که بخرم. فروشنده دید که سراغ چه کتابی رفتم، آمد جلو و به نجوا گفت که اگر بخواهی همه کتابهای سعیدی سیرجانی را هم دارم. تشکر کردم و گفتم نه. پدرم بعدش پرسید که این اسمی که گفت را می‌شناختی؟ نه من می‌شناختم و نه او.

الان که این خطوط را می‌نویسم، ایران در آتش است. دیروز من هم مثل هزاران نفر دیگر در تجمع بزرگی به دعوت انجمن خانواده‌های جان‌باختگان پرواز PS752 در شهر تورنتو شرکت کردم. کمی دیر رسیده بودم و صدای سخنرانی حامد اسماعیلیون را نشنیدم ولی بعد که به تصاویر ضبط شده نگاه کردم، دیدم که در میان بسیار نامهایی که برایشان جمع شده بودیم، نام زیبای سعیدی سیرجانی را هم آورد. یادم آمد به میراث سعیدی، قلندر زبان‌درازی که حاضر نشد به زبان خوش خود را خفه کند و در خفا خاموشش کردند.

میراث سعیدی این بود که بدانیم وقتی صاحبان قدرت با تو چانه می‌زنند، در حقیقت دارند به فرسایش روح تو فکر می‌کنند. تو تخفیفی نمی‌توانی بگیری. اگر پذیرفتی که امروز الف را ننویسی چون مصلحت نیست، بدان که تا یای آخر را هم همین الان دیگر ننوشتی. یا همه چیز را بخواه یا به هیچ چیزی نمی‌رسی. آن دیوان انگشتر‌به‌دست که بر اریکه تکیه زدند سیاستشان این نیست که تو را به زور بگیرند و به سیاهچال بیندازند. بلکه تو را مجاب می‌کنند ذره ذره دل خود را سیاه و سیاه‌تر کنی تا روزی برسد که تو خود سیاهچال دیگران بشوی. سعیدی سیرجانی «سیاسی» نبود، به این معنا که اهل بازی صاحبان سیاست نشد، ولی به معنایی بسیار عمیق‌تر سیاسی‌ترین نویسنده ایران بود، چون ذات سیاست چانه‌زنیِ اهل تقوا را رسوا کرد. تقیه نکرد. طغیان کرد. چموش ماند و به کسی سواری نداد. حالا نوبت ماست. در این دو راهی تقدیر، یا به مصلحت می‌اندیشیم، که هیچی! یا فریادمان به فلک می‌رسد.