نوشتن در عصر نخواندن

محتوای ایمیل تبریک را می‌شد از عنوانش هم حدس زد. بعد از سلام، «از جانب هیأت داوران انجمن ادبیات تطبیقی آمریکا مفتخرم به اطلاع برسانم که شما برنده جایزه چارلز برنهایمر برای بهترین پایان‌نامه دکتری . . .» باقی تعارف بود. بند آخر نامه هم دعوت بود به مراسم که می‌دانستم نمی‌توانم بروم. در جواب تشکر کردم و گفتم از بابت دعوت به کنفرانس سالانه، که برخلاف دفعات قبل هزینه‌اش حالا با خودشان بود، باید عذر بنده را بپذیرند و اگر ممکن است جایزه را برایم پست کنند. چون حدس می‌زدم که در جریان خبر منع مسافرت ایرانیان به آمریکا باشند دلیلی ندیدم که سیر تا پیاز قضیه را شرح دهم و فقط ذکر مجملی کردم که بنده ساکن تورنتو هستم و ویزای لازم را ندارم. سریع پاسخ دادند که نه، اصلاً و ابداً نمی‌گذاریم که عیشی چنین از تو دریغ شود و خودمان پی‌گیری می‌کنیم تا علی‌رغم میل رئیس‌جمهور نژادپرستمان ویزا بگیری و در مراسم کنفرانس امسال شرف حضور بیابی. برای لحظه‌ای فکر کردم کسانی که چنین می‌نویسند حتماً یا دُمشان کلفت است یا سوراخ دعا را بلدند، که شکرخدا این امید مسخره فقط همان یک لحظه دوام آورد و ایمیل بعدی که از جانب رئیس انجمن ادبیات تطبیقی آمریکا بود برایم مسجّل کرد که این بندگان خدا در عمرشان زیاد نه نشنیدند وگرنه خبر خاصی نیست. نیّت خیر هم البته داشتند و واقعاً تا جایی که می‌شد زورشان را زدند، منتهی اصحاب علم حتی گنده‌هایشان هم در پیش ارباب قدرت کاره‌ای نیستند. یکی از این اساتید، که فرد بسیار محترمی است، قول داد که حتماً با سناتور ایالتشان تماس بگیرد و بعد فهمیدم شماره دفتر محلی سناتور را گرفته و مثل هر شهروند دیگری دغدغه‌ی خودش در این زمینه را به اطلاع یکی از منشی‌های ایشان رسانده. همین. رئیس انجمن هم که ایمیل پرشوری درباره اهمیت حضور من در آن مراسم نوشته بود قول داد که یک نامه رسمی سربرگ‌دار و مطنطن بنویسد و داد مرا بستاند، که نوشت و فرستاد. قرار شد نامه را با باقی مدارک ببرم کنسولگری، انگار کار من لنگ نامه‌ی پروفسور فلانی بود و نه دستور اکید رئیس دولت فخیمه.

در تعارف گیر کرده بودم. می‌دانستم برخلاف تصورشان نه آن تماس تلفنی چاره‌ساز است و نه آن نامه‌ی سربرگ‌دار. اگرچه پیش آن ادبا مقام شاگردی داشتم ولی به عنوان یک ایرانی پساانقلابی پیراهن‌ها در کار طاقت‌سوز ویزا پاره کرده بودم و قلق‌های مرز و گذرنامه و سفارتخانه را از آنها بسیار بهتر بلد بودم. تو بمیری این منع ورود اخیر از آن تو بمیری‌ها نبود. اگر می‌رفتم و در صف ویزا می‌ایستادم قطعاً وقت خودم را تلف کرده بودم. ولی امان از تعارف. شاید بهتر بود جلویشان درمی‌آمدم که آقا و خانم بزرگوار، استادی شما به کنار، احترامتان هم محفوظ، ولی ول کنید این قضیه را، همان جایزه‌ی بی‌مراسم برای منِ درویش از بهتر هم بهتر است. ولی چیزی نگفتم چون نمک‌گیر شده بودم. از یک طرف به هر حال جایزه‌شان معتبرترین چیزی بود که یک فارغ‌التحصیل در این رشته می‌شد بگیرد و از طرف دیگر در حق من تکاپویی، هرچند مختصر، کرده بودند و به یک «آخی، چه حیف» خالی قناعت نکردند. شاید خوش‌بینی آمریکایی به ساختار حکومتشان بوده که این‌قدر پذیرش ماجرا را برایشان مشکل می‌کرد. در گوش ایرانی جملاتی مثل «به نماینده‌ام زنگ می‌زنم» مصداق دست‌انداختن است، ولی برای آنها جدی بود. خوش‌بینی البته کلمه خوبی نیست، توصیف بهترش در زمانه‌ی امروز خوش‌خیالی است. آدم توسری‌نخورده از یک نیشگون واقعاً دردش می‌گیرد.

در صف کنسولگری ایستادم، از زیر دستگاه ایمنی که مراقب بود بمب به کمربندم نبسته باشم هم رد شدم، مامور مؤدب پشت شیشه را هم دیدم، نامه‌ی سربرگ‌دار مطنطن را هم تحویلش دادم، دلایل سفر را هم که مثل روبات از هر متقاضی ویزا می‌پرسید برایش گفتم و بعد از چند دقیقه کاغذ سفید کوچکی از زیر شیشه گرفتم که به دو زبان نوشته بود: «به اطلاع می‌رسانیم افسر کنسولگری تعیین کردند شما طبق بند ۲۱۲ف قانون مهاجرت و تابعیت آمریکا مطابق بیانیه رئیس جمهور فاقد شرایط لازم برای اخذ ویزا هستید. تصمیم امروز قابل تجدیدنظر نیست.» کاغذ را اسکن کردم و برای آن اساتید بزرگوار فرستادم، مگر به این وسیله راضی شوند که درد این نیشگون را بپذیرند و بروند سر زندگی خودشان و ما تیپاخوردگان را هم بهلند به حال خودمان.

از آن ماجرا بیش از سه سال می‌گذرد. زندگی من چرخها خورد در همین زمان کوتاه. دانشگاه را رها کردم. تلاشهای پراکنده‌ای کردم برای نوشتن برای مخاطب عام به زبان انگلیسی، هم‌زمان مدتی ویراستاری کردم و در حین همه‌ی این‌ها پادکست فردوسی‌خوانی را هم راه انداختم. عملاً بیرون آمدنم از دانشگاه باعث شد آن جایزه دیگر اهمیت خاصی نداشته باشد، صرفاً یک دلخوشی مختصر بود برای خودم، به اضافه اندکی پول که اصلاً یادم نمانده خرج چه کاری شد. ولی از همان زمان تجربه‌ی محکم خوردن به دیوار دغدغه مرا به فکر انداخت. آنچه برای من اظهرمن‌الشمس بود برای چنان دانشمندانی قابل هضم نبود. اگر دانش آنها در حیطه‌ای می‌بود بی‌ربط به وضع سیاست و اجتماع شاید می‌شد قضیه را ساده‌تر کرد. از اساتید جلبک‌شناسی یا نساجی می‌شد انتظار نداشت، ولی از بزرگان ادبیات پسااستعماری و فراملّی نه. واقعیت هم این بود که از اخبار منع ورود و حواشی آن بی‌اطلاع نبودند. دیده بودند ولی نچشیده بودند. باز هم البته خودشان نچشیدند، من به جایشان چشیدم که همان هم کاسه طاقتشان را پر کرد و آمپرشان را چسباند. اگر اصرار و پی‌گیری نمی‌کردند کل قضیه مثل ده‌ها کار دیگر بود که قصدش را می‌کنی ولی به یکی از دلایلی که به ماهیت شناسنامه‌ات‌ برمی‌گردد لغو می‌شود و دقیقه‌ای غصه می‌خوری، بعد می‌گویی به درک و باقی چایت را تا سرد نشده می‌خوری و سعی می‌کنی بهش فکر نکنی. کدام ایرانی است که با مفهوم ازلی «ای بابا، این هم نشد» عمیقاً آشنا نباشد؟

همان ماجرا بود که مرا ترغیب کرد برای خواننده‌ی عام انگلیسی‌زبان چیزهایی بنویسم. حس می‌کردم تجربه‌ی زندگی در فضایی فرای دغدغه‌ی یک شهروند معمولی آمریکایی یا کانادایی حرفهایی داشته باشد که زدنش به از سکوت است. اصرار نداشتم حتماً از تجربه‌ی زندگی خودم چیزی بنویسم ولی همین که بر دیوار دغدغه‌ بتوانم نردبان کوچکی بگذارم، ولو که فقط عدّه‌ی کمی بر آن قدمی بگذارند، باز ارزش داشت. اگرچه من هم، مثل بسیاری از دانشجویان ادبیات، سالها هوس نوشتن داشتم و گاه چیزکی هم قلمی می‌کردم ولی تصمیم نوشتن به انگلیسی فارغ از سختی زبان (که البته بعد از سالها مقاله‌ی دانشگاهی نوشتن و خواندن و کنفرانس رفتن و تدریس و چه و چه خیلی هم سخت نبود) مسئله انتشار را پیش می‌کشید. به تعداد موهای سر زلفعلی مجله‌ها و وبگاه‌های انگلیسی‌زبان داریم. باکلاسهایشان که قاعدتاً در بادی امر ما را راه نمی‌دادند ولی باقی را می‌شد امتحانی کرد.

چند تلاش نیم‌بند کردم برای مکاتبه با یکی دو نشریه‌ی مجازی. پاسخی نگرفتم، ولی اولین در خیلی اتفاقی گشوده شد. در یک مهمانی خودمانی به افتخار دفاع پایان‌نامه‌ی یکی از دوستان بودم که به همسر ایشان که سردبیر یک نشریه‌ی کوچک کانادایی است معرفی شدم. بعد از سلام و خوش‌وبش گفتم که فکر نوشتن یک مقاله را در سر دارم. موضوعش را پرسید و من هم چیزی که داشتم را برایش گفتم: در خلال اخبار خوانده بودم که بعضی گروه‌های تازه‌تاسیس نژادپرست آمریکایی افکار عجیبی درباره مسلمانان دارند که با نفرت خالص فرق می‌کند و بیشتر به حسرت می‌زند. مفهوم تازه و نسبتاً ناشناخته‌ی «افغانستان سفید» را برایش گفتم که در حین تحقیق اتفاقی آن را دیده بودم. برایش جالب بود. بیشتر پرسید. گفتم بعضی از این گروه‌ها تصوری را که از افغانستان به عنوان فضایی بدوی دارند، که در آن زنان از دم کنیزند و مردان کلاشنیکف‌هایشان را امتداد قضیب خود می‌بینند، نه تنها تقبیح نمی‌کنند که اصلاً می‌ستایند و صرفاً معتقدند که جامعه‌ای چنان آرمانی نباید منحصر به مردمان پاپتی بیابان‌گرد باشد و مرد سفید باید آن الگو را در مهد تمدن پیاده کند. آن سردبیر جوان بسیار پسندید و خواست بنویسم. نتیجه‌اش شد مقاله‌ای نه‌چندان بلند که مخلوطی بود از پژوهش و استدلال شخصی.

انتظار بازخورد خاصی نداشتم. مجله واقعاً کوچک بود، من هم گمنام. همین که چیزی منتشر شد حس خوبی بود. پول مختصری هم دادند (اگر حافظه یاری کند، صدوپنجاه دلار) که به زخم خاصی نمی‌شد زد ولی خرج اتینای یک آخر هفته را جور می‌کرد. از فرصتش استفاده کردم و به عنوان نمونه کار به چند مجله‌ی مجازی دیگر فرستادم، چون بالاخره همیشه آدم سردبیرها را در مهمانی پیدا نمی‌کند. آزمون و خطا زیاد داشت. به ازای هر ده، دوازده جایی که تماس می‌گرفتم فقط یکی دو مورد جواب می‌دادند، آن هم نه همیشه مثبت. مشکل اصلی، که کمی طول کشید تا بفهمم، این بود که قاطبه‌ی نشریات علاقه‌ای به چیزهایی که می‌خواستم بنویسم نداشتند. نه نثر و زبانم، و نه حتی زاویه‌ی دید من، بلکه کلاً موضوع برایشان جالب نبود. عجیب بود که با وجود حجم عظیم ناشران و مجلات، در عمل سلیقه‌ها و دغدغه‌ها بسیار محدود بود. اگر درباره‌ی ایران و اطراف می‌خواهی بنویسی باید حرف روز بزنی. روز هم یعنی روز، نه حتی هفته و ماه. امروز وزیر خارجه فلان چیز را گفت، نظری درباره‌اش داری یا نه؟ فردا که خبر جدید (مصیبت جدید، افتضاح جدید، آبروریزی جدید) پیش آمد دیگر حرف و نظر دیروزت خریدار ندارد. مهم نبود که بگویم من اصلاً علاقه‌ای ندارم تبدیل شوم به یکی از کارشناسان امور خاورمیانه و بپیوندم به خیل عظیم کلّه‌های معلق که همیشه از شبکه‌ای به شبکه‌ی دیگر در جولان هستند. تحلیل آرام و مقاله‌ی متین مشتری ندارد، مگر آن‌که شما از قبل به تحلیل آرام و مقاله‌ی متین شهره باشی و این هم که یعنی دور باطل.

چون کارم ادبیات بود گفتم سری بزنم به عالم نشر ادبی چون هرچه باشد از روزمره‌نویسی درباره‌ اخبار مصائب بهتر است. تماس گرفتم با یکی از دبیران جوان مجله Los Angeles Review of Books که از حیث شهرت و اعتبار کمی پایین‌تر از همتای لندنی و نیویورکی خودش است ولی کار تمیز و خوب بیرون می‌دهد (آن دوتای دیگر به قول غربی‌ها پارتی خصوصی هستند و هرکسی را راه نمی‌دهند). رمان جدیدی را که مرتبط با مسائل خاورمیانه و تروریسم و بنیادگرایی بود و به حیطه پژوهش‌های سابق من ربط داشت انتخاب کردم و قرار شد برایشان یک نقد و معرفی مختصر بنویسم. نتیجه به نظر نه‌چندان فروتنانه‌ی خودم بد درنیامد. این‌بار هم مقرر بود پول مختصری بدهند، حدود صد دلار. اول برایم عجیب بود که نشریه‌ای تا این حد معروف چرا این‌قدر کم پول می‌دهد. نه این که طمع خام کرده باشم، ولی به هر حال فحوای این رقم از خودش مهم‌تر بود. بعدتر فهمیدم که حتی نشریات صاحب‌نام‌تر هم به نویسندگان قراردادی ارقامی در همین حدود می‌دهند. نیویورک تایمز هم برای متنی در آن حجم بیش از دویست دلار نمی‌سلفد، تازه آن هم اگر به هزار در بزنی و افتخار ورود نصیبت شود. بعضی مجلات مجازی مثل هافینگتون پُست اصلاً پول نمی‌دهند و منت می‌گذارند که دستمزد تو شهرتی است از طریق آنها کسب می‌کنی. بحث پول در آوردن از طریق نوشتن بداهتاً منتفی بود، من هم آن‌قدر ساده نبودم که از اول خود را در این مسیر انداخته باشم. (آمارگیری اخیری در کانادا نشان داد متوسط درآمد نویسندگی کمتر از ده‌هزار دلار در سال است، یعنی اگر شغل دیگری نداشته باشی اجاره‌بهای یک انباری را هم نمی‌توانی بدهی.) بیشتر می‌خواستم ببینم آنچه نوشتم برایشان چقدر می‌ارزد و جواب چیزی بود نزدیک به هیچ. بماند که همان صد دلار را هم در نهایت نگرفتم، چون بخش مالی مجله اصرار داشت که به جای دریافت چک پستی باید در سامانه‌ی حسابداری خودشان پرونده باز کنم و آن سامانه هم مرا پاس می‌داد به جایی دیگر برای ثبت نام و آن‌جای ثالث هم از من اطلاعات مربوط به اقامت در آمریکا می‌خواست و وقتی آدرس کانادا را می‌زدم پیام خطا می‌داد و مرا می‌فرستاد به یک صفحه‌ی چهارم که در آن شماره تلفنی بود برای رفع مشکلات و آن شماره هم خودکار بود و باید خطاب به دستگاه می‌گفتی دردت چیست و در منوی فلان ابتدا عدد هشت را وارد کن و بعد عدد سه را و بعد یک آهنگ مسخره را برای پنج دقیقه گوش کن و شاید هم ربع ساعت و . . . نخواستیم برادر. باشد مال خودتان.

در وهله‌ی بعد دیدم که آن شهرتی که منّتش را می‌گذارند هم چندان شهرتی نیست. دیگر همه می‌دانند که در دنیای توییتر و اینستاگرام و غیره، شهرت حتی از آن پانزده دقیقه‌ای که اندی وارهول گفته بود هم کم‌دوام‌تر است و تنها درصورتی اعتبار و نام داری که همیشه دهانت بجنبد و صدایت در گوشها باشد. ثانیه‌ای سکوت یعنی دیگر نیستی. ادبای قدیم یک چیزی می‌دانستند که همیشه نام را با ننگ ترکیب می‌کردند. به تجربه دیدم که تنها راه رسیدن به نقطه‌ای که نوشتن، حتی اگر درآمد چندانی هم نداشته باشد، از مسیر سنگلاخ دربیاید و روی دور بیافتد این است که یا به پروپاچه‌ی خلق بپری و به سیاق برادر حاتم طایی با شاشیدن در زمزم اسمی بسازی، یا دروازه‌ی آشنایی با کسانی که کس هستند و قبای تنشان اطلس برایت باز شود. شهرت‌ هم مثل پول‌ الزاماً دلیل اصلی نوشتن نیست، ولی حداقلی از هر دو لازم است تا آدم بتواند گلیم را از آب بیرون بکشد.

تجربه‌ی هولناک نام و ننگ در فضای مجازی برای نویسنده‌ای که می‌خواهد تازه جوانه بزند واقعاً بی‌مثال است. اصلاً قابل تصور نیست که چه درصدی از نویسندگان نسلهای پیش از شبکه‌های اجتماعی ممکن بود بتوانند در این فضا به همان جایی برسند که قبلاً رسیدند. همان سردبیر جوان مجله‌ی کوچک که به من فرصت چاپ اولین مقاله را داد سالهاست در حال تلاش برای بالا رفتن در هرم نویسندگان انگلیسی‌زبان است و شبکه‌ی آشنایانش از من بسیار وسیع‌تر است و با این حال باز هم گذر پوستش زمانی چنان به دباغی توییتر افتاد که بیرون کشید از آن ورطه رخت خویش. قضیه را بعداً از همسرش شنیدم. برای مجله‌ی معتبری یک مقاله طولانی نوشته بود درباره وضعیت رمان در کانادا. حرفش هم این بود که اگرچه کانادایی‌ها نویسندگان خوب تربیت کردند و یکیشان نوبل هم گرفته ولی چیزی به نام رمان کانادایی عملاً چندان رشد نکرده و جای آثاری تولستوی‌وار یا فاکنر‌گونه که تبلور روح جمعی زمانه‌ی خاصی از یک ملت باشد در کانادای معاصر خالی است. کل ادبیات قرن اخیر کشورش را هم مرور کرد، نویسندگان معروف را نام برد و با مثال و شرح بسیار حرفش را قوام داد. حتی برای آن‌که به نژادپرستی و قوم‌گرایی متهم نشود نه تنها مقاله را با مقایسه‌ با ادبیات امروز جاماییکا (و رمان درخشان «تاریخ مختصر هفت قتل» از مارلون جیمز) شروع کرد بلکه چند مثال مفصل از نویسندگان بومی و غیرسفید کانادایی هم زد. نتیجه؟ وقتی کار منتشر شد و مجله‌ی صاحب‌نام در شبکه‌های اجتماعی تبلیغش را کرد از چپ و راست ریختند سرش و به نژادپرستی و فاشیسم و زن‌ستیزی و ارتجاع متهمش کردند. مثل تاثیر سنگ غلطانی که از کوه بیافتد و سنگ‌باران به راه بیاندازد، بخش بزرگی از کسانی که به رجم این بنده خدا پرداختند اصلاً آن مقاله را نخواندند و صرفاً پشت حرف نفر قبلی حرف خودشان را زدند. همه هم ماشاالله انبوهی قصه و خاطره دارند از رنج‌های شخصی خودشان که فقط وقتی ریختند بر سر یک بینوای مجازی یادشان می‌آید بگویند. آن نویسنده هم باید برود و بیاید و ملتمسانه بنالد که خواهر و برادر گرامی، برخورد با فلان آدم روانی که فحش نژادی به شما داد یا یواشکی دستش را گذاشت آنجا که نباید می‌گذاشت چه ربطی دارد به چیزی که من نوشتم؟ و این تازه قضیه را بدتر هم می‌کند، چون حالا شما با پافشاری بر بی‌گناهی خودت داری تعصب و بی‌شعوری را هم به فهرست اتهام‌ها اضافه می‌کنی و خلاصه این که روی ذغال گذاشته شدی و داری زیر خود را فوت می‌کنی.

زمانه‌ی عجیبی است که هرکس دریایی از حرف دارد و هیچ‌کس گوش ندارد. بخش عظیمی از کنش‌ها در فضای مجازی در حقیقت واکنش است ولی نه الزاماً به آن چیزی که به نظر می‌رسد. آن بندگان خدا که داغ دلشان با مقاله‌ی سنجیده‌ی آن دوست نویسنده باز شد واقعاً حرف برای گفتن داشتند، صرفاً جایی برای شنیدنش نداشتند و در دلشان مانده بود و حالا هم با فریاد زدن آن حرف‌ها انبوهی از جیغ تولید کردند که باعث شد نه سخن آن فرد اصل کاری درست خوانده شود و نه واقعاً حرف خودشان در هیاهوی توییت‌ها و باز‌توییت‌ها شنیده شود. به نظر می‌رسد دموکراسی صوتی فرقی با بازار مسگرها ندارد، گرچه هیچ‌کس هم قاعدتاً مشتاق نیست به زمانه‌ای برگردیم که یکی می‌گفت و باقی می‌شنیدیم. مهم‌تر این‌که همه پذیرفتیم که چون میکروفن مهیا و مفت است پس حتماً حرفی هم برای گفتن داریم. از آن سو، بحرانِ گفتن مؤیّد (یا اصلاً مولّد) چالشِ نخواندن است. این که آدمها متون بلند را نمی‌خوانند دیگر خبر جدیدی نیست، آنچه جدید است تعریف متن بلند است. تا چند سال قبل یکی دو هزار کلمه بلند بود، الان پانصد هم زیاد است. ممکن است بگوییم آدمها همیشه همین بودند و اکثرشان نمی‌خواندند یا بد می‌خواندند یا فقط چرندیات می‌خواندند و به هر حال بر آنها حرجی نیست. صحیح، ولی هیچ‌گاه این‌همه آدم همزمان با نخواندن به متن واکنش هم نشان نمی‌داند. مشکل فقط این نیست که خوانده نشدن مساوی با دیده نشدن است، بلکه می‌ترسی دیده هم که بشوی باز خوانده نشوی.

مَخلص کلام این که بعد از چند صباحی نوشتن به انگلیسی دیدم آن‌چه می‌خواهم یافت می‌نشود. کسی جلوی نوشتن را نمی‌گیرد. برعکس، مسیرهای نوشتن از هر زمانی در کل تاریخ بشر بازتر است. منتهی اگر عرضه بسیار است، تقاضایی در کار نیست. پس تنها کاری که می‌شود کرد نوشتن برای خود است. نه این که با خوانندگان مفروض قهر کنی و در غار تنهایی برای خودت جمله ببافی، بلکه صرفاً بپذیری که کسی این کلمات را نمی‌خواند، پس اگر حتی یک نفر هم بخواند مژده است. آن هدف اولیه، نردبان گذاشتن بر دیوار دغدغه، عملاً تحلیل رفت. نابود نشده، هنوز بارقه‌ای در خاکستر افکارم دارد ولی شعله‌ای هم نمانده. می‌شد زور بیشتری زد و همت کرد و بعد از صد بار دل‌شکستن بالاخره به مقصود رسید (سالهاست که انگار هر نویسنده‌ا‌ی موظف است یکی از این تجربه‌های فرج بعد از شدّت برای گفتن داشته باشد و اصلاً اگر یک «عسر مع الیسر» در خاطراتت نداشته باشی یعنی هنوز به قدر کافی آدم نشدی). ولی مشکل اصلاً تحمل مشقت و دود چراغ خوردن نیست. مشکل حتی محدود به فضای مجازی نیست، کما این که امکان تمایز بین مجاز و حقیقت، لااقل در این زمینه، از بین رفته. آمار فروش کتاب در این سوی دنیا سالهاست نشان می‌دهد که رمان‌ها فقط به مدد برنامه‌ی تبلیغات عظیم ناشران ممکن است بفروشند و آرزوی نویسندگان فروش حق اقتباس سینمایی و تلویزیونی است که نان را توی روغن می‌اندازد، حتی بسیار بیشتر از پولیتزر و بوکر و غیره. کتاب‌های غیرداستانی هم فقط در یکی از این سه حالت ممکن است خواننده پیدا کنند: یا معروف هستی و نام و چهره‌ات روی جلد فروش را تضمین می‌کند، یا یک بدبختی بزرگ بر سرت آمده (تجاوز، شکنجه، اردوگاه کار اجباری یا هر چیزی که ذکرش دل سنگ را آب کند) و یا چیزی برای فروش داری (اسرار اتاق خواب رییس‌جمهور، خوردن قورباغه، چگونه مخ بزنیم، هشتاد روش برای برده‌کشی از دیگران و غیره). وقتی بعد از چند سال تقلا با نویسندگی به زبان بین‌المللی به این نتیجه رسیدم که ته تهش خودت هستی و چهار مخاطب نیم‌بند، به خود گفتم پس شاید لااقل به فارسی نوشتن بهتر باشد.

ولی فارسی قصه‌ی دیگریست. تقریباً هرچه معیار برای نشر در انگلیسی داریم در فارسی امروز بی‌معناست. پول درآوردن از نوشتن نه فقط اعتباری ندارد که اصلاً جای بحث هم ندارد. وقتی یک نشریه‌ فارسی خواست مقاله‌ی کوتاهی برایشان بنویسم، از همان سلام و تحیّت اول قرار ناگفته و نانوشته‌ای بین ما بود که نه من حرفی از پول بزنم و نه آن‌ها حتی محض خالی نماندن عریضه اسمی از پول بیاورند، نه حتی به تعارف اظهار شرمندگی کنند که پرداخت حق‌التحریر در توانشان نیست. گویی دو طرف پذیرفته‌ایم که اصلاً آدمیزاد برای پشت هم گذاشتن مشتی جمله که طلب دینار نمی‌کند. مگر برای حرف زدن پول می‌گیری؟ نوشتن هم همان. البته حق هم دارند. وقتی حقوق دبیر و عکاس و صفحه‌بند و گرافیست معطل مانده و نفس‌هایشان هم چهار قسط هوا به ریه بدهکار است دیگر جایی برای حتی تظاهر به پرداخت پول برای نوشتن هم نمی‌ماند. مختصات کار کردن در ایران امروز، حتی اگر ساکن ایران هم نباشیم، اجازه نمی‌دهد چنین مباحثی مطرح شوند. اگر بحث پول در سوی سرسبزتر دنیا واقعاً درباره‌ی پول نیست و صرفاً معیاری است برای فهم ارزش کار، در ایران حتی ترسیم نمودار ارزش نوشتن هم فرای جیب‌ها و تخیّل‌هاست. بازار کتاب هم در ایران شباهت خاصی به بازار باقی دنیا ندارد، حتی آمار دادن‌ها اکثراً بی‌معنی است. وقتی مژده می‌دهند فلان کتاب به چاپ پنجم رسید عملاً هیچ اطلاعات ملموسی در کار نیست. دفعات چاپ بدون دانستن عدد دقیق شمارگان هر نوبت چاپ اصلاً یعنی چه؟ و اگر قرار است محاسبه کنیم که چاپ پنجم ضربدر هشتصد نسخه در هر چاپ می‌کند به عبارتی چهار‌هزار نسخه، پس چرا ناشر و فروشنده همین عدد را اعلام نکنند، جز آن که فروش چهارهزار نسخه‌ای دیگر خبر خوش نیست؟ این تازه وقتی است که فرض کنیم اعداد را حاجی‌مهندسی نکرده‌اند، که خودش فرض بزرگی است. بحث سانسور و حقوق ناموجود مؤلف و باقی آفات که بماند.

همین شرایط آخرالزمانی در فضای نوشتن فارسی از قضا موقعیتی ساخته که در انگلیسی نیست: عطش. متون فارسی پر از خالی است، از هر ده مقاله‌ی خوب که در گوشه‌ای می‌شود یافت نه‌تایشان ترجمه‌اند و یکی تالیف. حتی اگر سر کیفیت ترجمه دعوا نکنیم (دعوا سر ترجمه مثل خیار سر جالیز است، فتّ و فراوان) عملاً قلم زدن در فارسی امروز کمتر نوشتن است تا ترجمیدن. قبلاً چنین نبود، نه قرن‌ها پیش، که اصلاً سی سال قبل هم نوشتن به فارسی حجمی تا این حد کوچک در تولید محتوا نداشت. آماری ندارم ولی به شهود می‌بینم که مجلات مجازی فارسی عملاً میدان بازتولید محتوای دیگران هستند تا تولید مفهوم نو. شاید چون به لطف ارتقای سوادِ زبانهای غربی تمایل به ترجمه زیاد شده. یکی دو نسل قبل‌تر دانستن اندکی انگلیسی یا فرانسوی کیمیا بود، الان از ملزومات. شاید هم باز شدن دروازه‌های مجازی ایران، هم‌زمان با بسته ماندن مرزهای حقیقی، میل به دانستن این که در باقی جهان چه خبر است را از سطح «داییم تعریف کرده تو خارج ملخ می‌خورند» فراتر برده. هرچه بوده نتیجه این است که نوشتن در فارسی کم و کم‌تر می‌شود ولی نشانی از کم شدن عطش نیست.

از بعضی جهات البته آسمان همه‌جا یک رنگ است: دعواهای فضای مجازی در فارسی و غیرفارسی الگویی مشابه دارند. عربده‌کشی در همه‌ی زبانها روشی تضمینی برای کسب نام است و همیشه اکثریت اصوات در اختیار کسانی است که دهانشان از گوششان بازتر است. از بعضی سردردها مفرّی نیست. با این حال بخشی از دعوایی که در فضای فارسی می‌شود به بی‌نهادی در عرصه‌ی فرهنگ برمی‌گردد، یعنی نه روزنامه‌ها چندان اعتباری دارند، نه ناشران و نه باقی اصحاب فرهنگ. وقتی چیزی به عنوان نهاد معتبر نداشته باشیم هر تلاشی برای تولید محتوا انگار آسفالت کردن جاده‌ایست که قرار است خود در آن حرکت کنیم. شلوغی و سردرگمی و بی‌حوصلگی اجتناب‌ناپذیر است، و اتفاقاً همین ویژگی‌ها روی دیگر سکه‌ی عطش هستند. خواننده هست، کم، ولی هست، عصبی هم است شاید چون آنقدر که می‌خواهد چیزی برای خواندن ندارد.

غرض از نوشتن ولی اینجا کاملاً عوض می‌شود. آنچه مرا به انگلیسی نوشتن سوق داد همان نردبان گذاشتن بر دیوار تجربه بود، اما خواننده‌ی فارسی اگر در هیچ چیز هم با من همراه نباشد، در دغدغه‌های زیسته هست. در زمانه‌ی انواع ابتلائات بی‌پایان، انگیزه‌ی نوشتن به فارسی نمی‌تواند، حداقل برای بنده، همانی باشد که در انگلیسی نوشتن است. کمترین فرقش این که انگلیسی زبان قرضی من است و فارسی نه. من تشویش برای زبان انگلیسی ندارم، نگران کاهش محتوای خوب در آن نیستم، سر تغییر معانی کلماتش غصه‌ای نمی‌خورم، از بداعت‌هایش چندان ذوقی نمی‌کنم (اگرچه زور می‌زنم هرچه بدیع است را جذب و تقلید کنم) و از هرز رفتن‌هایش هرز نمی‌روم. به فارسی نوشتن دلیل نمی‌خواهد، به انگلیسی نوشتن می‌خواهد. دغدغه‌ی زبان برای من به معنای دعوا سر واژه‌سازی‌های گاه خوب و گاه بد نیست. سره‌نویسی هم که بارزترین وجهه‌ی نژادپرستی در نویسندگی است طبعاً اهمیت چندانی برایم ندارد. دعوا بر سر موازین نگارش و رسم خط و املای کلمات هم فقط بخش کوچکی از دغدغه‌ی واقعی زبان است. اصل ماجرا لگد زدن به گِلی است که زبان را سرشته. گِل فارسیِ پانصد سال قبل بسیار لگد خورده بود، هکذا فارسیِ دویست و حتی پنجاه سال پیش. فارسی امروز ولی نه. غصه‌ی نوشتن هکسره و اغلاطی از این قبیل در قیاس با نپروردان عمومی زبان و نبافتن رج‌به‌رج جملات بدیع چیز مهمی نیست. بسیاری از مردم قبلاً نمی‌توانستند یک متن ساده را بدون غلط بنویسند، امروز هم نمی‌توانند، فردا هم نخواهند توانست. درست کردن این ایراد کار زبان نیست، کار آموزش است و گاه این دو با هم خلط می‌شوند. اگر اکثریت خلق نتوانند جدول ضرب را حفظ کنند هم مشکل از ریاضیات نیست.  

همین که در گفتمان فارسی امروز اکثراً دغدغه زبان را به تشویش سر درست و غلط نوشتن واژگان یا شایست و ناشایست عبارات تقلیل می‌دهیم خودش گویای ابعاد مسئله است. غصه‌ی زبان، غصه‌ی پاسداری و زنگارزدایی نیست، لااقل برای من نیست. غصه‌ی اصلی نپختن کلام است. وقتی به قدر کافی دلواپس صلابت زبان نباشیم، به راحتی می‌گذاریم واژه‌ها در تماس با قدرت عوض ‌شوند، معانی معکوس ‌شوند و برای گفتن دردها و لذت‌ها هم به بن‌بست بخوریم. در عصری که نخواندن فقط ندیدن متن نیست، بلکه واکنش به متنِ ندیده است، در زمانه‌ای که مرز بین نطق و عربده از فاصله‌ی سکوت و خفقان هم کمتر است، پختن کلام فی‌نفسه واجب است، حتی اگر نه صله‌ای در کار باشد و نه صیتی. کلام را هم نمی‌شود در زودپز پخت، نای آتشین می‌خواهد و دل فراخ. دل را وقتی دریا کردم که آن جایزه‌ی بزرگ انجمن دانشگاهی که قرار بود چه‌ها کند کاری نکرد و کأن لم یکن شد، آتش نای هم هیزم روزگار می‌خواهد که به لطف مصائب این زمانه فراهم است.

[اسفند ۱۳۹۸]