یونس، نهنگ و دیگران

چون جهنم بود اقیانوس.
شعله­‌های موج بر سر می‌­زدند
با نگاه کف­ برآورده
ز خشم و حیرت و افسوس.

کشتی کوچک به بدبختی
در میان موج­‌های جان‌به‌سر
سوی ناپیدای مقصد را
همچو طفلی در پی مادر، هراسان جستجو می‌­کرد.
باد می‌غرّید و شب را زیر و رو می‌کرد.

از میان جنگل امواج
موجی خشمگین بر عرشه می‌­افتاد.
بادبان­ها طعمه‌ی فریاد،
استخوان­های دکل چون باد بی‌بنیاد.

مردم کشتی‌­نشین بیچاره و مقهور.
هر یکی در حلقه‌ی بازو گرفته
یک ستون سست چوبی.
می‌­رسد از هر طرف بر گوش
اشهد لرزان نومیدان پابرگور.

ناله‌های خیس باد
از بین روزن­های کشتی
می‌­زند شلاّق چون جلاّد بر محکوم.

ناخدا و جمع ملاّحان
که از باقی مردم وضعشان بهتر نبود،
چشم­‌هاشان نیم‌بسته
چون جنینی در درون شیشه­‌ای تنگ و کبود،
چاره در بیچارگی خویش می‌­جستند.
دست­ها بالا گرفته،
آسمان را محرم خود کرده و از ترس می‌­گفتند:
«بر گناه ما ببخش و
از عذاب ما گذر.
رحم کن بر ما در این خیل خطر.»

گوشه­‌ای مردی نشسته بود
که دو چشم خویش را
بر کشتی و کشتی‌­نشینان بسته بود.
بر لبش ذکری نمی‌­شد دید و
در چشمش نشانی از تمنّا نه.
او فقط آن­جا نشسته بود،
گویی از مردم که هیچ،
از باد و از طوفان و از امواج خسته بود.

در صدای جیغ‌­گون باد
می‌­شنید آن مرد فریاد از پی فریاد.
می‌­شنید او قصه‌ی اندوه آدم را
که فردوسش به گندم سوخت،
و هابیلش به سنگی بر زمین غلتید
و خونش شعله­‌ای افروخت
که تا امروز پابرجاست.
می‌­شنید از عشق­های پای در مرداب،
می‌­شنید از خسته­ پیغام‌­آوران و مردمان خواب،
می‌­شنید از گرگ‌­ومیش نام­های ناب.
می‌­شنید و زیر لب با خویشتن می‌­گفت:
«آب جُستم، تشنگی آمد به دست.»

خاست از جا چون حریق.
در میان بهت دیگر مردمان
با نگاهی تیز و غرّان،
با قدم­هایی دقیق
چون شهابی
در دل طوفان درخشیدن گرفت.
دیگران چیزی نمی‌دیدند دیگر.
موج او را همچو صیادی درون خود کشید.
ابر­ها رفتند و خورشید آمد و
دریا خموشیدن گرفت.

مرد رفت و تشنگی رفت و نهنگ.
مردمان در پای‌وکوب
حال که طوفان گذشته،
مثل سابق،
گوش­ها مسدود شد، سینه چو سنگ.

می‌شد از خطّ افق
ساحل فرخنده­‌ی مقصود را تشخیص داد.
می‌­شد از کشتی رهید و باز
بر زمین سفت و ساکن گام زد.
می‌­شد آن مردی که در طوفان پرید و محو شد
از یاد برد.
ناله‌ها را می‌شود خاموش کرد و
نعره‌ها را می‌شود در سینه خورد.
تشنگی اما،
بر گلو می‌چسبد و بر جان چو تیری می‌خلد.
لابه‌ی تشنه‌لبان جز موج نیست.
تشنگی جز سوتِ باد و تازیانه‌های طاقت‌سوز چیست؟

 

[تاریخ تقریبی نگارش: بین ۱۳۸۷ تا ۱۳۹۰]