«فرشتهی نو» نام نقاشی معروفی است از پل کِله، هنرمند سوییسی، که در نگاه اول بسیار کریهالمنظر است. تصویر بدن بیریخت موجودی که قرار است فرشته باشد، رو به بیننده ایستاده، نگاهش به گوشه راست متمایل شده، دستهایش یا شاید بالهایش را طوری بالا گرفته انگار تسلیم اسلحهای است که بیننده به سمتش نشانه رفته، دهانش نیمه باز است و معلوم نیست دارد لبخند میزند یا قصد کرده چیزی بگوید یا صرفاً مبهوت همان اسلحهی مفروض شده، پاهای ساکن و معلقش شبیه پرندگان است، پایینتنهاش هم یا شبیه دم پرنده درآمده یا انگار دامن تنش کرده، موهای سرش را گویی آرایشگر نابلدی بیگودی کرده و گوشهایش آنقدر بزرگ هستند که شاید برای پرواز از آنها بیشتر کمک بگیرد تا از بالها. اگر اسم نقاشی فرشتهی نو نبود چه بسا مخاطب بیذوقی مثل من آن را با دیو اشتباه میگرفت.
مالک این اثر البته خوشذوق بود و در این هیبت نکره ظرافتی دید که شاید خود نقاش هم ندیده بود. والتر بنیامین نقاشی را شخصاً از صاحب اثر خرید و تا سالها بعد که آواره شده بود و در اروپای فاشیستپرور میچرخید این نقاشی را به دیوار هر خانهی جدیدی که میرفت میزد. در آخرین سفرش به قصد آمریکا، که ناتمام ماند، نتوانست نقاشی را با خود ببرد و همراه با باقی چیزهایش رسید به دوستانش. بیست سال تمام بنیامین این اثر عجیب را با خود همه جا میبرد و در آن، مثل ساحری که در گوی بلورین نگاه کند، چیزها میدید که بر دیگران پوشیده بود. در چند ماه آخر عمرش، در استیصال و بیپناهی، مقالهی کوتاهی نوشت به نام «در باب مفهوم تاریخ» که در آن تفسیر شخصی خودش از این چهرهی منقّش را عرضه کرد. اگر نقاشی را ندیده باشیم، صرفاً از روی توصیف بنیامین امکان ندارد بشود حدس زد که او دربارهی چنین تصویری حرف میزند. چیزی که او میبیند فرشتهایست که «گویی میخواهد از چیزی که عمیقاً درگیرش کرده فاصله بگیرد. چشمهایش خیره ماندهاند، دهانش باز است، بالهایش گشوده.» و بعد اصل حرفش را میزند و بر خوانندهاش راز دو دهه زل زدن به این تصویر مشوّش را افشا میکند:
فرشتهی تاریخ را میشود اینطور تصوّر کرد. چهرهاش به سمت گذشته است. برخلاف ما که زنجیری از وقایع را میبینیم او یک فاجعهی واحد میبیند که کومهای از آوار پشت آوار میریزد و میغلتاند در پیش پای او. فرشته میخواهد بماند تا مردگان را بیدار کند و تمام آنچه خرد شده را از نو بسازد. ولی از جانب بهشت توفانی میغرّد و بادی میزند زیر بالهایش و چنان خشن بازشان میکند که فرشته تاب بستنشان را ندارد. این توفان لاجرم او را به سمت آیندهای میبرد که وی بر آن پشت کرده و باز همچنان در پیش رویش کپّهی آوار سر به فلک میساید. این توفان همان چیزیست که پیشرفت میخوانیم.
این بند از مقالهی بنیامین آنقدر معروف شد که تبدیل به جملات قصار شود و مثل هر جملهای که بیش از حد خوانده و بازخوانده شود از بستر اصلی خودش دور شد و معنایش گم. حرف بنیامین عملاً ربط خاصی به تفسیر هنری از نقاشی پل کِله ندارد. صرفاً آن تصویر جرقهای بود برای آتشی که در ذهن بنیامین سالها میسوخت. نقاشی فرشتهی نو نه اثری از باد و توفان دارد، نه نشانهای از کوه آوار تاریخ و تلّ مردگان.
اگرچه چیزی که او در این نقاشی میدید احتمالاً ربطی به انگیزهی نقاش ندارد ولی حرف بنیامین، فارغ از آن نقاشی، چندان هم شگفت نیست. بنیامین در اروپایی میزیست که چند دهه بود هوای انقلاب داشت. خیابانهایش بوی برانداختن میداد و از کارگر گرفته تا فیلسوف همه پذیرفته بودند که اینی که هست اینچنین نخواهد ماند. همه دولتها مستعجلند، همه چیز به مویی بند است، اگر یک هُل دیگر بدهیم انقلابی جدید ممکن است انقلابهای جدیدتر به پیش آورد. هر که در هوای اروپای بین دو جنگ جهانی نفس میکشید بوی تازهی توفانی که در افق است را میشنید. زمانه زمانهی امکان همه چیز بود، پس طبیعی بود که بسیاری آدمها، از جمله خود بنیامین، به فردایی فکر میکردند شادتر، بازتر، تمیزتر. تشخیصشان از زمان حال درست بود: واقعاً امکان وقوع چیزهایی بود که نمیشد تخیلشان هم کرد، منتهی آدم طبعاً نمیداند آن چیزی که قابل تخیل نیست چیست. نه میتوانستند گولاگ را ببینند، نه آشویتز را. شخص بنیامین هم نمیتوانست ببیند پانزده سال بعد از خریدن آن نقاشیِ عجیب حق شهروندی خودش در آلمان را از دست بدهد، رسماً بیوطن شود و پنج سال مثل ارواح بچرخد و آخر دست به دامان رفقای آن سر اقیانوس بشود برای ویزا و قبل از عزیمت به کشتی از ترس دستگیری خودکشی کند.
این که آدم آینده را نمیبیند عجیب نیست. عجیب، برای بنیامین در آخرین ماههای زندگیش، این بود که آیندهی نیامده را چه راحت خرج میکنیم برای پرداخت قروض گذشته. فرشتهی تاریخ چارهای جز حرکت به جلو ندارد ولی نگاهش به جلو نیست. یعنی تمام آن رویابافیهای چند دهه قبل برای انقلابهای رهاییبخش، تمام نقشهها برای سعادت بشر، آرمانهای پاکنویس شده برای فردای صبح پیروزی، همه فقط به قیمت ندیدن کوه عظیم دردها و آوارهای گذشته تمام شد. فرشتهی تاریخ هم مثل آدمها فقط دو چشم دارد و یک صورت. اگر جلو را ببیند از عقب غافل است. بر بنیامینِ فراریِ بیکشور مسلّم بود که نگاه باید به عقب باشد، اگر چه حرکت به عقب ممکن نیست. مردگان را نمیشود زنده کرد ولی اگر قرار است از نعشها دور شویم و در راه نعشهای تازه روی زمین ببینیم، لااقل چشم از آنها برنداریم.
در همین بند کوتاه نکتهی دیگری هم هست: توفانی که از بهشت برخاسته. بهشت کجاست؟ باد دارد فرشتهی تاریخ را به سمت آینده میبرد پس مبدأ این باد قاعدتاً باید در اعماق گذشته باشد، در ازل. بهشتی که فرض میکنیم زمانی بوده و والدین اولیهی ما از آن اخراج شدند توفانی به پا کرده که تا ابد خواهد ماند. بنیامین نمیگوید ابد کجاست و تاریخ سرانجام به کجا میرسد، چون مهم نیست. حتی مهم نیست بنیامین واقعاً به داستان آدم و حوا اعتقاد داشته (به عنوان یک یهودی معتقد، بنیامین میدانست چطور میشود همزمان باور داشت و نداشت). مهم این است که باد تو را خواهد برد و تو خوشدلانه به این باد نامی خواهی داد تا خیال کنی این تو هستی که بال گشودی و سوار بر بادی و نه برعکس.
امسال دقیقاً یک قرن از آن نقاشی میگذرد. در لحظهی نوشتن این سطور جهان درگیر بزرگترین موج بیماری تاریخ است (تعداد کشتگان هنوز به تلفات امراض عظیم قرون قبل نرسیده ولی اولین بار است که تمام قارّهها همزمان بیمارند). خیابانهای خالی بوی تحول نمیدهند، فکر انقلاب در سری نیست. دغدغهها از آرمانهای بشر و چیزهایی از این دست بسیار دور شده و حداکثر در فاصلهی بین زنده ماندن تا بیکار نماندن است. کمی هم که از هول ویروس دور شویم میبینیم احزاب فاشیست در هرکشوری که به دموکراسی خودش مینازد سربرآوردند و آن کشورهایی هم که فقط ادعای توخالی دموکراسی داشتند دیگر حوصله ادا درآوردن هم ندارند. همه هم کمابیش پذیرفتهایم که از فجایع اقلیمی گریزی نیست و داریم خودمان را عادت میدهیم که به هرحال گونههای مختلف منقرض خواهند شد و آبها بالا خواهند آمد و جنگلها خواهند سوخت. دو سؤال «چه خواهد شد» و «چرا چنین شد» در ترسناکی با هم در رقابت افتادهاند. فرشتهی تاریخ هنوز در همان توفان ازلی به پیش میرود ولی برخلاف قرن قبل به نظر نمیرسد نیاز باشد کسی یادآوری کند که تل آوار و اجساد را باید دید. به مدد دسترسی همگانی به شبکههای اجتماعی روزی نیست که فاجعه نبینیم.
وقتی در شرایط امروز مقالهی کوتاه بنیامین را بخوانیم، نکتهی غامضی در حرف او میبینیم. آیا او به تاریخ باور دارد یا نه؟ یعنی اگرچه فرشتهی او در حال حرکت به آیندهای نامکشوف است، ولی همین قائل بودن به آینده، به این که به هرحال میشود با زندگان امروز از مردگان دیروز حرف زد، همین خودش نکتهی مثبتی است یا نه؟ دیروز را که نمیشود زنده کرد، فردا را هم که نمیتوان دید، به پیغمبران دروغین که وعدهی سعادت بشر میدهند هم که نمیشود اطمینان کرد، پس تهش چه میماند؟ آیا غیر از این است که بنیامین دارد میگوید فراموش نکردن رنج گذشته ذاتاً عملی صواب است؟ ولی اگر چنین است، صواب اصلاً یعنی چه؟ به فرض که رنج دیروز را هم فراموش نکنیم، وقتی بر رنج فردا تاثیری ندارد پس چه فرقی میکند؟ آیا بنیامین دهریگری هزاران ساله را رنگی تازه زده و در زمانهی مدرن دارد به ما میفروشد؟ برویم و تارک دنیا شویم چون به هر حال این توفان ازلی ولکن نیست و دنیا دار مکافات است؟
تناقضی در کار است: باور به تاریخ نوعی مذهب است، به خصوص در عصری که باور به مذاهب سخت و سست شده. باور به تاریخ نه به این معنا که باور کنیم که چیزی به نام تاریخ وجود دارد، بلکه ایمان داشته باشیم در آینده، وقتی ما خود به تاریخ پیوستیم، حق به حقدار برسد و آن مظالم که امروز در محاق هستند به دست مورخین روشن شوند. جملاتی که با عبارت «در تاریخ خواهند نوشت» شروع میشوند از حیث نیاز گوینده به ایمان فرقی با «بالاخره قیامتی هم در کار است» ندارند، صرفاً یکی مومن به خدای یگانه و عالم و عادل است و دیگری به مورخ یگانه و عالم و عادل. وقتی دستمان از عمل کوتاه است همه چیز موکول میشود به تاریخی که نوشته نشده ولی خواهد شد، در فردایی که قاعدتاً بهتر از امروز است. پس باور به تاریخ متضمن باور به مطلع فجر و اتمام مصائب هم هست. این هم نوعی یوم تبلی السرائر است. آنچه فرای طاقت امروز است را میسپاریم به تاریخ مستقبل که قطعاً باید بیاید، شاید بیاید، خدا کند بیاید، اگر نیاید چه؟ از سوی دیگر باور نداشتن به تاریخ هم خودش نوعی مذهب است. آدمی که بپذیرد گردش دهر همیشه همین بوده و فلک غدّار و چرخ لاکردار مسبب این وضع هستند شاید از شر رو برگردانده ولی به خیر هم سلامی نکرده.
اگر لایهی سنگین ناامیدی در متن کوتاه بنیامین را کنار بزنیم، آنچه میبینیم عیان کردن همین تناقض است. آدمیزاد نمیتواند بپذیرد همه چیز هردمبیل است. بیمعنایی در مقام ژست شاید قشنگ باشد ولی هیچکس ذاتاً نمیتواند معتقد به هیچِ هیچ باشد. پدیدههای طبیعی را هم بیندازی گردن فیزیک و شیمی، کورههای آدمسوزی را گردن کی میاندازی؟ اگر مجبور شوی به تاریخ فکر کنی آخرش در یکی از این دو مذهب خواهی افتاد، صرفاً اختیار داری میزان پایبندی خودت در این دو مسلک را کم و زیاد کنی. به طرز عجیبی، در اوج یأس بنیامین دارد امید را تصویر میکند. آینده خواهد تازید، چه خود را راکب آن بدانی و چه مرکب. و تو هم در این سفر میتوانی امید داشته باشی که دیدن آوار گذشته اخلاقاً کار شریفی است حتی اگر تاثیری نداشته باشد. به زبان دیگر، بین دو دین تاریخ و بیتاریخی، شلمذهب تاریخی بودن بهترین گزینه است.
اولین باری که باور به تاریخ برای من یک سؤال شد خرداد هشتاد و هشت بود. هرکسی ممکن است در دورهای از زندگی با سر بخورد به دیواری شیشهای که تا قبل از اصابت از وجودش هم خبر نداشته. شیشه میشکند، آدم هم اگر بدشانس باشد زخم کاری میخورد و اگر نه فقط کمی سرش باد میکند. من خوششانس بودم. فردای انتخابات به خیابان آمدم، شعارکی هم دادم، مبهوت دور میدان فاطمی چرخی زدم و حجم عظیم نیروهای ضدشورش با لباسهای مشکی که آن زمان تازگی داشت را دیدم و برگشتم خانه. دوشنبهاش هم باز بیرون آمدم. از ایستگاه متروی شادمان تا دانشگاه شریف را میان مردم رفتم ولی به سمت صادقیه که بعداً شنیدم تیراندازی شده نرفتم. یکی دو بار دیگر هم زدم بیرون ولی باز به زد و خورد اصلی نرسیدم. یک هفته بعد، وامانده و بیکار و خسته سوار اتوبوس شدم و رفتم شیراز و تا آخر تابستان برنگشتم تهران. در همان هفتهی اول رجعت، از سر سرگشتگی رفتم کتابفروشی محمدی در خیابان ملاصدرا و تنها کتاب معروف تاریخ ایران مدرن که میشناختم را خریدم. «ایران بین دو انقلاب» از ارواند آبراهامیان. تیر هشتاد و هشت با این کتاب سپری شد. تا قبل از آن لابهلای رمان و شعر گاهی تاریخ هم میخواندم ولی این اولین کتاب تاریخی بود که دیگر قصه نبود. ماجراهای ناپلئون و روم باستان و آزتکها در طبقهی تاریخ بود ولی همانقدر جدی که دیدن یک فیلم هالیوودی که با «براساس یک داستان واقعی» شروع میشود. مثل هر ایرانی معاصر دیگر، تاریخ خواندن من هم از آنجا شروع شد که کتاب را با این پرسش باز کردم: تقصیر کی بود؟
وقتی تاریخ میخوانیم ذهنمان دو مسیر را طی میکند: اینهمان و اینپسآن. اگر سقوط دو نظام شاهی با فاصله صدها سال را به هم نسبت میدهیم چون چیزهایی در هر دو شبیه است ذهن ما دارد مسیر اینهمانی را میرود. فروپاشی نظام ساسانی همان نابودی نظام پهلوی است، چون در هر دو ظفر با اسلام بود. اینکه باقی ابعاد این دو برههی تاریخی ربط زیادی به هم ندارد و در بعضی موارد اصلاً قابل قیاس با هم نیستند مهم نیست. تشابه کافیست تا ذهن تاریخجو این دو را به هم بچسباند. از طرفی وقتی دنبال سلسلهی علیّت در تاریخ بگردیم مسیر اینپسآنی را رفتهایم. باز هم مهم نیست که آن رابطه علّی واقعاً وجود داشته یا نه. اگر فتوای تنباکو نمیبود غائلهی خرداد چهلودو هم پیش نمیآمد و اگر آن ماجرا نبود بهمن پنجاهوهفتی هم به وجود نمیآمد. مورخین به ذات حرفهشان در این گونه استدلالها تشکیک میکنند، که باید هم بکنند. ولی در وجود این دو مسیر تغییری پیش نخواهد آمد. یک غلط متداول را هم بگیری غلط دیگری سر درمیآورد. (بماند که اکثر این استدلالها هم صددرصد غلط نیستند، صرفاً ساده و دمدستی هستند.) ذهن تاریخجو همیشه دنبال خودش است و هر چیزی را از زاویه منیّت تاریخی خود میبیند. هر شرح و هر داستانی فقط وقتی ارزش دارد که بتواند به او بگوید چرا الان اینجاست. برای همین هم رد شدن جولیوس سزار از روبیکون برای یک ایرانی معاصر صرفاً داستان جالبی است ولی رد شدن سردار اسعد بختیاری از دروازه تهران واقعاً تاریخ است.
خودخواهی ذاتی باعث میشود آدمیزاد به تاریخ همیشه نگاهی خودمحور داشته باشد. رنجها و دستاوردهای پیشینیان تا آنجا مهم است که بخشی از من را بسازد یا چیزی از وضعی که در آن گرفتارم را توضیح بدهد. آیندگان هم صرفاً ارزشی ثانویه دارند. کمتر کسی واقعاً به وضع نوادگان نازادهی خودش فکر میکند مگر وقتی که بخواهد بداند آنان چگونه قضاوتش خواهند کرد. خواندن آبراهامیان در تابستان هشتاد و هشت ناشی از همین خودخواهی خفی بود. در سکوت شلوغ آن ایام کاری جز رجعت به تاریخ معنی نمیداد. وقتی تازه از تهران برگشتم، یکی از آشنایان نزدیک که در خیابانهای شیراز باتوم خورده بود تماس گرفت تا دیدهها و شنیدههایمان را به هم بگوییم. وسط حرف زدن درباره وضع فلان زندان و شایعات بستن بهمان سایت خبری، ناگهان پرسید: «به نظرت این به خیابان رفتن ما فایدهای هم دارد؟» با حرارت گفتم که اگر نرویم پس چه کار کنیم. پاسخ داد که نه، رفتن را که به هر حال رفتیم و باز هم میرویم. ولی فایدهای هم دارد؟ در تمام ساعتهایی که مشغول خواندن آبراهامیان شده بودم فرشتهی تاریخ نشسته بود کنارم، بالهایش باز، چشمهایش به سیاق همیشه خیره، بیحوصله مثل معلمی پیش خنگترین شاگردش، و هر وقت که از خواندن دست میکشیدم و از خودم میپرسیدم «چه فایده؟» با همان بالهای گشوده میزد پشت سرم و میگفت: «خفه.»
ذهن تاریخجوی من هم از هر دو مسیرِ اینهمان و اینپسآن دنبال هر چیزی بود که بتواند توضیح دهد هشتاد و نه چه خواهد شد. باید زمان میگذشت تا به تجربه دید که فرشتهی تاریخ علاقهای به این پرسش ندارد. ولی حتی زمان و صبر بیشتری لازم بود تا بفهمم درس گرفتن از تاریخ دور باطل است. در مسلک تاریخ اعتکافها باید کرد تا به درجهی عالی شلمذهبی رسید. عنصر مهم، که بنیامین هم آن را نومیدانه دیده بود، عاملیت فردی است. اگر من، منِ تنهای کتاببهدست، از تاریخ درسی هم بگیرم بعد باید چهکارش کنم؟ سادهلوحیها و هوچیگریهای انقلابی را که کنار بگذاریم با این مسئله روبهرو میشویم که مسیر تاریخ نه همیشه از راه تشابه با گذشته قابل فهمیدن است و نه در علیّت دودوتاچهارتایی میگنجد. وقتی بدانی هیچ قطعیتی در ظهور آن مورخان خداگونه نیست (هرگاه ما برای قضاوت صدها سال پیش به ربوبیت رسیدیم میشود منتظر شد در آینده هم ربالنوع تاریخ برای ما فرابرسد) ولی باز هم بر این باور بمانی، اسمش میشود ایمان. شلمذهب که باشی به جای ایمان به خدای تاریخ صرفاً به فرشتهاش بسنده میکنی.
قاعدهی تاریخ فراموشی است، نه یادآوری. آنچه به یاد مانده هم صرفاً چیزیست که فراموش کردیم فراموش کنیم. ذهن آدم زیر بار تمام وقایع گذشته دوام نمیآورد و هر خطی از تاریخ چارهای ندارد جز این که یک نکته را ضبط و ده نکته را حذف کند. آن چیزی که از سر اجبار هویت تاریخی میخوانیم امکان وجود ندارد اگر قاطبهی وقایع حذف نشوند. (مثلاً قیام خرّمدینان به رهبری بابک را بخشی از تاریخ خودمان میدانیم ولی قیام زنج به سردستگی بهبود را نه، بیهیچ دلیل موجهی. هر دو قیام در قلمروی ایران اتفاق افتاد، هر دو هم علیه خلافت عباسی بود. صرفاً یکی با آن داستانی که ما برای ایرانی بودن امروز خود داریم میخواند و دیگری نه، چون بدنهی شورشیان زنج غلامان سیاه بودند.) فرشتهی تاریخ فراموشکار نیست ولی ما هستیم. برای او تل آوار هر لحظه در حال بزرگتر شدن است. برای ما تل واحدی در کار نیست. اینجا کپّهی صفوی است، آنجا تلنبار قاجار، آنطرفتر پهلوی، این هم که رویش ایستادیم فعلاً نامی ندارد و بار نامگذاریش میافتد گردن اخلاف ما. پس اعتقاد به فرشتهی تاریخ هم اعتماد به چیزیست که ما را از دست خودمان نجات دهد، وگرنه ترس اینکه همین فردا ما هم فراموش شویم خواب را از چشم میپراند. هیچ دلیلی ندارد که بعد از صد یا دویست سال، اگر ویروسها و تغییرات اقلیمی منقرضمان نکرده باشند، کسانی به این برههی تاریخ که ما درش هستیم نگاه کنند و چیزی جز یک پانویس نبینند.
چهار سال پیش برای یک کنفرانس رفته بودم دانشگاه هاروارد. در همان روز اول فهمیدم که اشتباهاً اینجا بُر خوردم و آنقدری که حدس میزدم کنفرانس جالبی نبود. به جای نشستن در تمام جلسات گفتم از فرصت استفاده کنم و یک دور دانشگاه معروف و قدیمی را ببینم. هاروارد کوچکتر از چیزی بود که حدس میزدم ولی چند موزهی زیبا داشت. تصمیم گرفتم یک بعدازظهر را در موزهی هنر صرف کنم. طبقهی اول موزه پر از آثار نقاشی هنرمندان قرن بیستم بود. به طبقهی دوم که رسیدم دیدم بخش خاورمیانه هم دارد. مثل کاه پیش کهربا رفتم سراغ آثار ایران. تنها اثر هنری مدرن یک تابلوی نقاشیخط زیبا از محمد احصایی بود که از یک مجموعهی خصوصی قرضش گرفته بودند. باقی آثار بخش ایران نه معاصر بود و نه چندان منحصر به هنر. تعداد زیادی اشیای تاریخی بود که بعضیشان را میشد هنر حساب کرد، مثل صفحات مصوّر کتب دستنویس یا کاشیهای منقّش که احتمالاً از ساختمان زیبایی کنده شده بودند، و باقی هم مخلوطی بود از همه چیز. سکههای قدیمی، ظروف سفالی، تکههای البسه، کارد و قاشق.
نمیدانم چرا آن روز و در آن موزهی خاص حضور فرشتهی تاریخ اینقدر برایم ملموس شد. شاید چون تنها بودم، شاید هم چون انتظار خاصی نداشتم و ذهنم آمادگی برخورد با تاریخ ایران را آنجا نداشت. موزه غافلگیرم کرد. به صفحهی قابشدهای از یوسف و زلیخای جامی نگاه کردم. این تکه کاغذ که الان بر دیوار است زمانی برگی از یک کتاب بوده. کی آن را خریده؟ باقی صفحاتش کو؟ شاید هم نخریده بلکه دزدیده شده بود. شاید تاجر زرنگی کتاب را از عطف پاره کرده و تمام صفحاتی که نقاشی دارند را جدا کرده تا به عنوان اثر هنری مجزا بفروشد و باقی صفحات را ریخته دور. کدام ثروتمندی آن را از تاجر زرنگ خریده؟ صاحب اصلی کتاب آن را چندبار خوانده بوده؟ چهجور آدمی بود؟ شاید فرد باذوقی بود که امید داشت کتابخانهی بزرگش مایهی تربیت بهتر فرزندانش بشود و حالا هم خودش، هم بچههایش، هم تمام کتابهایش به جز همین یک ورق افتادهاند در تل عظیم آواری که پیش چشم فرشتهی تاریخ است. بدیهی است که چنین فرضی را میشود برای تمام اشیای آن موزه و همه موزهها کرد. ولی برای من در آن لحظه همهی اشیای موزه مهم نبود. همین چند قلم از بخش ایران مهم بود. چون این ورق کاغذ من بودم. آن سکهی نقره که از دورهی تیموری به جا مانده بود و احتمالاً چندنفر بر سرش همدیگر را کشته بودند هم من بودم. آن تکه کاشی دورهی سلجوقی که از کاشان آمده بود و قرنهاست ساختمانش نابود شده هم من بودم، همینطور آن کاسهی لعابدار که شاید جهیزیهی دختری بود که یک سال بعد سر زا مُرد و آن تکه گلیمِ ریشریش که ممکن است سالها رختخواب باغبانی بوده که روزی سر سوءتفاهمی مغضوب خان ده میشود و از ترس رگ خودش را میزند. ربع ساعت قبل که در حیاط موزه راه میرفتم هیچکدام از اینها نبودم و حالا شدم. نفسم گرفت. رفتم گوشهای دور از دید دیگران و چند دقیقه گریه کردم. سرم را که بالا آوردم فرشتهی تاریخ ایستاده بود جلویم، با چشمهای خیره و دهان نیمهباز. چند ثانیهای نگاهم کرد، بعد بیتفاوت قدمی زد و به قفسهی اشیای تاریخی سمت راستم نگاه کرد و بعد قدمی دیگر زد و رفت سراغ قفسهی بعد. او تماشاگر بود و من یکی از آثار.
[فروردین ۱۳۹۹]