انقلاب ما: گفتار دوم

از خشم تا عزم

زمانی بود نه چندان دور که نظام حاکم در ایران پایه‌های فکری مقاومی داشت. نظامی که برآمده از جدالهای بعد از ۵۷ بود برای خودش قلعه ظاهراً نفوذناپذیری از افکار و ارزشهای سیاسی ساخته بود. یکی از این پایه‌های فکری قرائت مظلوم‌نمایانه از تشیّع بود که رابطه خصمانه حکومت ایران با دشمنان بزرگ خود را براساس الگوی کربلا تعریف می‌کرد. یک پایه دیگر که در حقیقت از جنبشهای کارگری دزدیده شده بود، بحث آخرالزمانی درباره حقوق مستضعفان بود. نظام حاکم بر ایران شعارهای انقلابی گروه‌های چپگرا درباره پیروزی نهایی کارگران را به نفع خود مصادره کرد و آن را با انقلاب مهدی و ظهور نهایی او مخلوط کرد. تمام این ارزشها تبدیل به آجرهای آن قلعه بزرگ شدند. بخش زیادی از فعالیتهای اعتراضی ایران در سه دهه اخیر در حقیقت آزمون و خطای ما بود برای تیشه زدن به یکایک این آجرها. در بسیاری از جنبشهای اعتراضی، چه آنهایی که از مسیرهای رسمی مثل انتخابات بودند و چه مواقعی که کار به فریاد کشیدن در خیابان رسید، داشتیم زور می‌زدیم رخنه‌ای کوچک به درون این قلعه هولناک باز کنیم. دلیل آن که در آن سالها بسیاری از مبارزه‌های ما همان واژگان و عبارات صاحبان حکومت را به کار می‌گرفت هم همین بود، چون آن قلعه فکری را بسیار بزرگتر و دیوارهایش را بسیار ضخیم‌تر از آنچه واقعاً بود فرض می‌کردیم.

اما بسیاری از آجرهای آن قلعه دیگر امروز فروریخته. وقتی در همین سالهای اخیر گفتگوی حاکمان ایران با دولتهای غربی ابتدا به وضع شعب ابی‌طالب تعبیر شد و بعد از آن به صلح امام حسن، بازیچه بودن تاریخ تشیّع برای نظام حاکم دیگر عیان‌تر از آن بود که انکار شود. یا وقتی رهبرِ این نظام صراحتاً در تعریف کلمه مستضعف هم دست برد و آن را با متضادش مترادف کرد، برای بسیاری از ما معلوم شده بود که چرخشها و تقلا کردنهای کلامی ساختار حاکم همه نشان از یک چیز داشت: فروریختن پایه‌های ارزشهایی که زمانی آنقدر قوی بود که می‌توانست پاک‌ترین و جسورترین فرزندان کشور را هم متقاعد کند که با آغوش باز به سوی مرگ بروند. دیوارهای آن قلعه فکری محصول قلب کردن آرزوهایی ناب و زیبا بود و ملات آن خون ایرانیان نیک‌نفس. ولی امروز دیگر کسی از فرزندان باوجدان کشور گوش به ندای دروغین کربلایی و دعوت ریاکارانه برای پیروزیهای آخرالزمانی ندارد. آن بازی را حاکمان باخته‌اند. هر حاکمی هم به قدرت نرم نیاز دارد و هم قدرت سخت. تمام آنچه از قدرت نرم برای او باقی مانده دروغ و همهمه است تا ذهنها را به شلوغی و نویز عادت دهد.

اما هنوز یک ورق اساسی در دستان حاکم باقی است و امروز فقط مشغول بازی با همان یک ورق است: قساوت.

قساوت با خشونت فرق دارد، قساوت صرفاً زخم زدن و استخوان شکستن نیست. هدف خشونت ترساندن است، هدف قساوت انزجار. خشونت، چه سیلی باشد و چه گلوله، به قصد ارعاب و بازداشتن آدمهاست. اما قساوت می‌آید تا مستقیماً متمدن بودن ما را هدف بگیرد. هر آدمی که از تمدن بویی برده باشد در پیش منظره قساوت خشکش می‌زند، فلج می‌شود، چون متمدن بودن اصلاً یعنی زدودن روح از سنگدلی و توحش. قساوتی که در نظام حاکم جاریست هم فقط محدود به لحظات بحرانی و برخورد با اعتراضهای خیابانی نیست. این حکومت قساوت روزمره را به مهمترین رکن خود تبدیل کرده، و امروز که دیگر خبری از ارزشهای سابق نیست و نمی‌توان پشت شعارهای آخرالزمانی پنهان شد، فقط همین قساوت روزمره برای حاکمان باقی مانده.

مرگ مهسا امینی نمود بارز این قساوت روزمره بود. آدمهایی ظاهراً معمولی، تحت عنوان پلیس، در یک روز عادی مشغول به شغل عادی خود بودند که همانا آزار دادن روح و جسم زنان در معابر عمومی بود، و در برابر کوچکترین مخالفتی، بی‌دلیل و بی‌هیجان، انگار که صرفاً بخشی از روتین همیشه‌شان باشد، زنی را کشتند و حتی تلاش خاصی برای پنهان کردن قتلش هم نکردند (تا زمانی که غوغا بالا گرفت و مجبور شدند داستانهای مسخره‌ای سرهم کنند). درست مثل کارمندی که هر روز باید سراغ شغل تکراری خود برود، وحشیان روزمره که در زیر سایه نظام حاکم قد علم کردند، هر صبح بیدار می‌شوند تا سهم خود از قساوت روزمره را ادا کنند. مهم آن ضربه‌ای نیست که به سر خورده، آن خونی نیست که از زخمی جاری شده، اینها صرفاً عوارض جانبی قساوت هستند. اصل قساوت لگدمال کردن انسان متمدن است. تمام آن زنانی هم که سالها در برخورد با گشت ارشاد و امثالهم کارشان به خشونت نکشید و سعی کردند بی‌آزار بمانند تا غائله تمام شود و بتوانند به زندگی روزمره برگردند، همه آنها هم قربانیان این قساوت بودند و هستند.

قساوت در عمل همیشه دو کار می‌کند: یکی این که خشونت را از انگیزه تهی می‌کند. آن مامور پلیسی که به سر مهسا امینی ضربات متوالی زد احتمالاً در آن لحظه صرفاً داشت فکر می‌کرد که کاش این دختر دمی ساکت شود تا او راحت‌تر به کارش برسد، انگار با مگس روبه‌رو بود و نه آدم. دوم این که قانون را تبدیل به پوسته‌ای توخالی می‌کند. دلیل این که تمام تمدنهای مدرن این همه تلاش کردند تا چارچوب دقیقی برای خشونتِ مجازِ یک حکومت تعریف کنند این بود که بین توحش و تمدن همین یک فرق وجود دارد. برای همین است که حتی دستبند زدن به یک مجرم هم تابع اصول و ضوابط است. اما در نظامی که قساوت را اصل شماره یک خود کرده، حتی قانونهای ظالمانه‌ای که خودش برای خود ساخته هم اهمیت خاصی ندارند. قرار است به شهروند این پیام برسد که در برابر این قساوت حتی توان ارجاع به مجریان قانونِ خود این حکومت را هم نداری. هیچ پناهی نداری. آنچه تو را متعلق به یک جهان متمدن کرده نمی‌تواند نجاتت دهد. قساوت قرار است تو را فلج کند.

و فلج هم می‌شویم. هر دفعه از نو. با هر خبری که از شهرهای مرزی می‌رسد، با هر قصه‌ای که از وضع بازداشتی‌ها بیرون می‌آید، با هر عکسی، هر صدایی، برای بار هزارم فلج می‌شویم. آنچه ما را فلج می‌کند خشم ماست، آنقدر عصبانی هستیم که بدنمان شروع به لرزیدن می‌کند، آنقدر لبریز از انزجاریم که توان تکلم را از دست می‌دهیم. ولی همین خشم سرمایه ماست و تنها راه چاره برای ما این است که این خشم را به عزم تبدیل کنیم. این صرفاً یک شعار رمانتیک نیست. در این سه هفته‌ای که گذشته، آنچه ایرانیان را به خیابانها کشانده همین خشم بوده. پس به تجربه دیده‌ایم که راه تبدیل خشم به عزم را بلدیم.

صد البته تبدیل دائم خشم به عزم اصلاً کار ساده‌ای نیست. نمی‌توانیم از خود انتظار داشته باشیم در برابر این همه توحش هر روز از نو خشمها را به اراده انقلابی تبدیل کنیم. بالاخص که همیشه جواب نظام حاکم به هر اعتراضی بالا بردن شدت قساوت است. آنچه بسیاری را از آمدن به خیابانها برحذر می‌کند حجم قوای قهریه حاکم نیست، کما این که در همان هفته‌های اول اعتراضات بر همه واضح شد که تعداد نیروهایی که بر علیه تظاهرکنندگان صف می‌کشد آنقدرها هم زیاد نبود. مشکل تعدادشان نیست، قساوتشان است. اینکه می‌دانیم مثلاً نه تنها از شلیک مستقیم ابایی ندارند، بلکه تا هفته‌ها پس از مرگ هم دست از سر خویشاوندان کشتگان برنمی‌دارند. قساوت روش آنان نیست، هویتشان است. بی‌قساوت هیچ نیستند، چون نه ارزشی مانده و نه اعتقادی که بتواند قالب هویت آنان را پر کند.

فرق بزرگ ما با آنها همین است: اگر آنها فقط قساوت را دارند، ما غیر از خشم خیلی چیزها داریم. خشم ما هویت ما نیست، صرفاً واکنش ماست. راه نجات ما، که البته می‌دانم گفتنش از عمل خیلی ساده‌تر است، حفاظت از آن جوهره وجودمان است که همیشه هدف قساوت می‌شود. قصد این قاسیان حمله هرروزه به هویت تمدنی ماست، تلاششان این است که ما را به صرف اینکه از توحش مبرّاییم همیشه آسیب‌پذیر نگه دارند. قساوت یعنی استفاده از آمبولانس به عنوان خودروی پلیس، یعنی سپر و باتوم دادن دست کودکان فقیر و بی‌سرپرست برای مقابله با معترضان، یعنی اعترافهای اجباری که همه می‌دانیم دروغ هستند و قرار هم نیست کسی را مجاب کنند.

ولی چاره چیست؟ کاش چاره ساده‌ای وجود می‌داشت. حقیقت این است قوای حاکم اصلاً به این دلیل خود را بر تک‌ستون قساوت استوار کرده که این ستونی مستحکم است و فروریختنش کاری بسیار سخت. اما غیرممکن نیست. می‌‌توانیم اینطور فکر کنیم: اگرچه مقاومت دربرابر قساوتهای عظیم کار سختی است ولی جلوی قساوتهای روزمره می‌توان مقاومتهای روزمره کرد. زنانی که جسورانه شالها و روسریهای خود را آتش زدند و چاوش این جنبش شدند نمونه عالی همین مقاومتهای روزمره هستند.

خرده پیروزیهایمان را خرد نشماریم. اگرچه هدف نهایی غلبه بر این نظام دیوصفت است، اما نباید تصور کنیم که انقلاب صرفاً همان صحنه‌های حماسی راهپیمایی و زدوخوردهای خیابانی است. هر زنی که در یک روز معمولی با پوششی که خود خواسته در معابر عمومی قدم می‌زند مشغول مقابله با قساوت روزمره است. هر شهروندی که به چشمان این ددمنشان نگاه می‌کند و طوری از کنارشان می‌گذرد انگار اصلاً وجود ندارند، در حال برداشتن گامی به سمت پیروزی است. شکستن قداست پوشالی حجاب کار کوچکی نبوده. پیروزیهای ما علیه قساوت قرار نیست پرصدا و شلوغ باشند، قرار نیست همیشه در حال فریاد زدن باشیم. غلبه ما بر این خصم موحش قرار نیست همیشه در میانه آشوب و دود باشد.

نباید فراموش کنیم که اگر دشمن ما اهل قساوت است، فقط به این دلیل است که هیچ دست‌آویز دیگری ندارد. ما نیامدیم تا با او کشتی بگیریم، آمدیم تا ذوب شدن تدریجی او را نظاره کنیم. او سکوت و ارعاب ما را می‌خواهد، ولی ما صرفاً طالب زندگی هستیم، چه او بگذارد و چه نگذارد.