آرش باید بمیرد

فارسی‌زبان معاصر احتمالاً تعجب می‌کند اگر بداند داستان آرش کمانگیر تا قبل از سال ۱۳۳۶ که احسان یارشاطر کتاب داستانهای ایران باستان را منتشر کرد جایگاه چندان مهمی در فرهنگ و ادب فارسی نداشته. از بای بسم‌الله شروع کنیم: در اوستا از شخصی به نام آرش اسم آمده ولی صرفاً ذکری مجمل دارد، مثل باقی داستانهای اوستا. گویی مخاطبان اوستا همه آن داستان را می‌دانستند و فقط چند جمله‌ی کوتاه برای یادآوری کافی بوده. باقی متون ایران باستان هم حداکثر اشاراتی چند کلمه‌ای به این داستان دارند: پهلوانی بوده آرش نام که در عهد افراسیاب با تیری مرز بین ایران و توران را معلوم کرده، همین. قرائن امر می‌گویند که این داستان همچون باقی روایات اساطیری ایران، مثل فتوحات فریدون و کیخسرو یا مرگ سیاوش و زریر، برای خودش حکایت مهمی بوده ولی از متون دست اول ایران پیش از اسلام چیزی جز اذکار پراکنده باقی نمانده. متون فارسی و عربی بعد از اسلام کمی جبران مافات می‌کنند. بلعمی در کتاب تاریخش به نقل از طبری می‌نویسد:

صلحشان بر آن شرط بود که حدی بنهند میان زمین ترک و آنِ عجم . . . و چنان گفتند که مردی بنگرید به لشگر منوچهر اندر که از او قوی‌تر کس نباشد و تیری بیندازد، هرکجا تیر وی بیفتد آن‌جا سر حد ملکشان بود و از آن سوی تیر حد ترکان را بود و افراسیاب را و از این سوی عجم بود و منوچهر را. . . . منوچهر مردی قوی بنگرید اندر همه سپاه خویش، نام او آرش بود که بر زمین از او تیراندازتر مردی نبود و قوی‌تر. ورا بفرمود که بر سر کوه دماوند شو و آن کوهی است که به هیچ شهر کوه بلندتر از آن نیست. بفرمود که بر سر آن شو و آن تیر بینداز به همه نیروی خویش تا خود کجا افتد. و او از سر آن کوه تیر بینداخت به همه نیروی خویش. تیر از همه زمین طبرستان بگذشت و به راست جیحون افتاد.

باقی تاریخ‌نگاری‌های ایرانی کمابیش همین داستان کوتاه را می‌گویند، اگرچه در جزییاتشان فرقهایی هست. در یکی تیر را نه از دماوند که از آمل پرتاب کرده، در دیگری از ساری و در بعضی متون هم مبدأ تیر صرفاً طبرستان ذکر شده. اکثر روایات چیزی درباره جان دادن آرش بر سر تیر نگفتند ولی حداقل یک مورد داریم که شهادت آرش را (در هر دو معنی کلمه: کشته شدن و گواهی دادن) ذکر کرده. ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه نوشت که وقتی آرش به بالای کوه رفت، برهنه شد و تن خود را عیان کرد و به همگان گفت که هیچ زخمی بر بدن ندارد ولی می‌داند وقتی این تیر از چله رها شود او خواهد مرد.

اما هیچ‌کدام از این روایات آرش نقشی کلیدی در تاریخ‌نگاری ایران نداشتند. حداکثر صرفاً ماجرایی جزیی در حاشیه‌ی داستان‌های نبرد ایران و توران در زمانه‌ی منوچهر و افراسیاب بودند، کما اینکه تعداد زیادی از کتب تاریخ‌ ایرانی، از جمله شاهنامه‌ی فردوسی، داستان منوچهر و افراسیاب را بی‌اشاره به آرش تعریف می‌کنند. (در شاهنامه آرش نقشی حیاتی ولی غیرمستقیم به عنوان جدّ بهرام چوبینه دارد ولی آنجا هم خود آرش مهم نیست، صرفاً نام خاندان او در دعوای دو شاه است که مایه‌ی جدل می‌شود.) در همان کتاب ابوریحان هم ماجرای آرش نه در ذیل تاریخ‌نگاری ایران بلکه در مرور تقویم ایران باستان آمده، زیر توصیف ماه تیر. عین همین وضع در کتاب زین الاخبار گردیزی هم هست. داستان شاهی منوچهر و نبردش با افراسیاب هیچ نشانی از آرش ندارد ولی در فصول انتهایی کتاب، وقتی اعیاد و مراسم ادیان مختلف را فهرست می‌کند، ذکری مختصر از آرش هم به مناسبت جشن تیرگان می‌کند: «و این آن روز بود که آرش تیر انداخت اندر آن وقت که میان منوچهر و افراسیاب صلح افتاد و منوچهر را گفت: هرجا تیر تو برسد از آنِ تو باشد. پس آرش تیر بینداخت از کوهِ رویان و آن تیر اندر کوهی افتاد میان فرغانه و طخارستان.»

از متون تاریخ که بگذریم باقی ادبیات پیشامدرن فقط تک اشاره‌هایی به آرش دارد که به سیاق همیشگی ادب فارسی، داستان را به صفات تقلیل داده و برای مقصودی بی‌ربط به اصل داستان به کار می‌برد. همان‌طور که یوسف یعنی خوشگل، رستم یعنی زورمند، سامری یعنی مزوّر و افلاطون یعنی دانشمند بی‌احساس، آرش هم صرفاً مثالی متعالی است از تیرانداز. در آثار شعرای درباری نام آرش وقتی می‌آید که مایه‌ی ثنای ضرب شست ممدوح باشد. فرخی درباره‌ی سلطان محمود گفت: «چنانکه مرد به هر در که برنهادی دست/ گشاده گشتی و تیری گشادی آرش‌وار». رشیدالدین وطواط هم خطاب به ممدوحی ناشناس نوشت: «چو تو تیر و کمان گیری به هیجا/ ثناگوی تو گردد جان آرش». از قصیده‌خدایان درباری که بگذریم و به تغزلیّان قرون بعد برسیم هم باز گاهی اوقات، و فقط گاهی، نام آرش در شعری پیدا می‌شود تا اسباب ثنای معشوق شود. خواجوی کرمانی در غزلی با مطلع «از لعل آبدار تو نعلم بر آتش است/ زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوش است» می‌گوید «گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار/ پیکان غمزه‌ی تو که چون تیر آرش است». تازه همین موارد هم در قیاس با ارجاعاتی که به باقی شخصیت‌های ایران باستان در ادب فارسی شده بسیار کم است. مثلاً یک جستجوی دم‌دستی در گنجور نشان می‌دهد که حافظ حداقل پنج‌بار نام کیخسرو را می‌آورد، دو بار کیقباد، چهار بار دارا، نه‌ بار خسروپرویز، سیزده‌ بار اسکندر و پانزده‌ بار جمشید (اگر کلماتی مثل «جام جم» را حساب کنیم بیشتر هم می‌شود) ولی هیچ ارجاعی به آرش ندارد. من هنوز نمونه‌ای از ادب پیشامدرن فارسی ندیدم که در آن داستان آرش، فارغ از تقلیل او به یک تیرانداز ماهر، دستمایه‌ی پرداخت هنری شده باشد.

کتاب یارشاطر قضیه را کلاً عوض کرد و آرش را رساند به درجه‌ی یکی از مهم‌ترین نام‌های ایران قدیم برای مخاطب جدید. به نظر نمی‌رسد یارشاطر منحصراً داستان آرش را پررنگ کرده باشد. در کتابش ماجراهای زیادی برمبنای متون قدیم آمده، مِن‌جمله تولد زرتشت، نبرد اهریمن و هرمزد، زریر و ارجاسپ، و اردشیر بابکان. کتاب نازکی است و داستان آرش در آن فقط دو صفحه است. انتخاب منابع یارشاطر البته جالب است. از بین متون تاریخی مختلف فقط روی روایت ابوریحان تکیه می‌کند و نه بلعمی، گردیزی، طبری و دیگران. غیر از ابوریحان، در هیچکدام از آن منابع سخنی از مرگ آرش به خاطر پرتاب تیر نیست. صرفاً پهلوانی بوده بسیار زورمند و نام‌آور و کاری کرده که باید می‌کرد. همانطور که مثلاً رستم دیو سپید را کشت، آرش هم تیر بلندی انداخت. آرش یارشاطر ولی آرشی شهید است، به هر دو معنا، پس آرشی که وارد ادبیات فارسی مدرن ایران می‌شود هم شهید است، باز به هر دو معنا. احتمالاً همین شهادت اوست که آرش را برای نویسندگان و خوانندگان مدرن ایران تا این حد جذاب کرد. سیاوش کسرایی دو سال بعد از چاپ کتاب یارشاطر شعر معروف خودش را منتشر کرد. چهار سال بعد از او هم نادر ابراهیمی داستان کوتاهی به نام «آرش در قلمروی تردید» در کتاب پاسخ‌ ناپذیر منتشر کرد و هم‌زمان بهرام بیضایی «آرش» خود را بیرون داد که یک نمایشنامه‌ی تک‌نفره است (خود بیضایی واژه‌ی «برخوانی» را برای این نوع ادبی برگزید). در هر سه‌‌ی این داستانها آرش شهید است، هم می‌میرد و هم ایثارش شهادتی است بر ظلمی که رفته و تظلّمی که برخاسته. احتمالاً فضای ایران بعد از کودتا ولع زیادی ایجاد کرد برای تصویر قهرمانی ایثارگر که خود را برای ملت فدا کرد و میراثی دوگانه از خود به جا گذاشت: هم کشور را آزاد کرد و هم آگاهانه الگویی برای بعدی‌ها شد.

بین این سه، یک شعر، یک داستان کوتاه و یک نمایشنامه، احتمالاً اثر سیاوش کسرایی بیش از همه در اشتهار داستان آرش نقش داشت. بخشهایی از شعر کسرایی آن‌قدر معروف شد که به ابتذالِ تکرار در همه‌جا بیفتد و از اشعار آبکی شعرای گمنام قابل تشخیص نباشد. (مثلاً: «آری، آری، زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/ گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست/ ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست») بدنه‌ی کلی شعر کسرایی ساده‌دلانه است و زبانش از آثار ابراهیمی و بیضایی آسان‌تر. نمادهای داستان کسرایی هم آنقدر واضح است که نیازی به تفسیر ندارد. کل شعر از زاویه‌ی رهرویی است در زمستان که در کورانی گیر کرده و به کلبه‌ای پناه می‌برد که از قضا در آن عمو نوروز در حال قصه گفتن در کنار آتش برای بچه‌هاست. داستان آرش را عمو نوروز تعریف می‌کند تا بچه‌ها بخوابند. جالب آن که وقتی داستان تمام می‌شود خود عمو نوروز هم می‌خوابد و فقط رهروی سخن‌گو بیدار مانده. اگر هم نمادهای زمستان/بهار و شب/صبح و بیداری/خواب به قدر کافی لُبّ کلام را نرسانده، کسرایی در انتهای شعر یک نماد دیگر هم اضافه می‌کند تا مخاطب حتماً بفهمد پیام داستان چیست. «درّه‌ها دلتنگ/ راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ».

از ساده‌دلی روایی که بگذریم جالب‌ترین ویژگی آرش کسرایی این است که او هیچ شباهتی به پهلوان سنتی ایران، که نجیب‌زاده است و در خدمت شاه، ندارد. آرش کسرایی، و آرش مدرن به طور کلی، نمی‌تواند یکی از همان پهلوانان باستانی باشد هم‌رده‌ی رستم و گیو و طوس. چون اصلی‌ترین ویژگی پهلوانان التزامشان به نظام موروثی طبقاتی است. پهلوانان پهلوان‌زاده‌اند، همان‌طور که شاهان همه خود شاهزاده‌اند. در نظام پهلوانی هیچ‌کس صرفاً با زیرکی و جرات تبدیل به پهلوان نمی‌شود. شهامت و ذکاوت شرط لازم است ولی تا پدرت پهلوان نباشد تو شرط کافی را نداری. (در کل شاهنامه تنها کسی که از این قاعده مستثنی است کاوه‌ی آهنگر است و شاید همین نکته در محبوبیت داستان کاوه در زمانه‌ی معاصر نقش زیادی داشته باشد، که بحثش بماند برای وقتی دیگر.) قهرمان آزادی‌بخش بزرگ برای کسراییِ کمونیست باید فرای نظام طبقاتی باشد. رستم و فریدون و کیخسرو و امثالهم با همه‌ی رشادت‌هایشان صرفاً امتداد شرایط ماضی هستند، نه نماینده‌ی انقلابیون. قهرمان برای کسرایی باید یک بی‌کس باشد از میان بی‌کسان، بی‌نامی که فقط به خاطر ایثارش نامدار می‌شود. کسرایی ظهور آرش را حتی یک مرتبه جلوتر هم می‌برد و او را از یک فرد بدل می‌کند به یک فرایند. آرش کسرایی نه تنها بی‌نام و بی‌گذشته است، بلکه اصلاً چیزی نیست جز افشره‌ی دادخواهی یک ملت. این‌طور می‌گوید: «لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور/ دودو و سه‌سه به پچ‌پچ گرد یکدیگر/ کودکان بر بام/ دختران بنشسته بر روزن/ مادران غمگین کنار در/ کم کَمک در اوج آمد پچ‌پچ خفته/ خلق چون بحری برآشفته/ به جوش آمد/ خروشان شد/ به موج افتاد/ برش بگرفت و مردی چون صدف/ از سینه بیرون داد» و آن مرد اولین جمله‌اش این است: «منم آرش» و سومین جمله‌اش: «مجوییدم نسب/ فرزند رنج و کار». گویی فقط یک داس و چکش کم دارد.

اگرچه آرش کسرایی در اظهارات سوسیالیستی با آرش یارشاطر فاصله دارد ولی در شهادت دادن به شهید شدنِ خود دقیقاً عین اوست. بعد از معرفی خود می‌گوید: «درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود/ که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.» نه تنها می‌داند که خواهد مرد، بلکه می‌خواهد مطمئن شود که همه از پیشواز مرگ او خبردار می‌شوند. و همه هم یعنی همه، نه فقط همه‌ی مردمان کوی و برزن که او عصاره‌شان است، بلکه همه چیز: «زمین خاموش بود و آسمان خاموش/ تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش». در مختصات شعر کسرایی، آرش هم آنقدر کهن است که تبدیل به نمادی جاودانی شود و هم آنقدر مدرن است که بتوان مجاهدتش را بی‌ارجاع به شاهی دید که در داستان منبع، یعنی نسخه‌ی یارشاطر براساس ابوریحان، نقش اساسی دارد. در متن کوتاه یارشاطر هم افراسیاب و هم منوچهر ذکر می‌شوند و حتی برهنه شدن آرش برای نشان دادن تندرستی و شهادت دادن به مرگ قریب‌الوقوع هم در پیش شاه و نجبا است، نه جلوی مردم عادی. در اشکال کهن این داستان، اگر هم قرار است آرش صدفی باشد که از دل موجی بیرون آمده، آن موج نظام موروثی پهلوانی است، نه ناله‌های فرودستان. کسرایی واقعاً یک شاعر انقلابی بود، چون یک مفهوم را گرفت و قلب کرد.

بیضایی این انقلاب را هم امتداد می‌دهد و هم باز منقلب می‌کند. در روایت بیضایی هر دو شاه ایران و توران حضور دارند. پهلوانان هم هستند، منتهی آرش یکی از آنان نیست. آرش آخورچی است، یا به بیان بیضایی «ستوربان». داستان بیضایی قوام بیشتری نسبت به روایت کسرایی دارد. همه چیز در فضای باستان می‌گذرد و از عمو نوروز هم خبری نیست، با این حال بنیان جامعه‌ی آرمانی باستانی کاملاً قلب شده و در آن پهلوانان همه یا مرده‌اند، یا فراری‌اند و یا خائن به کشور، پس تنها ناجی مُلک یک اسب‌چران بی‌سواد است که ناگاه از درجه‌ی عادی بودن عروج می‌کند به مقام قهرمانی. داستان بیضایی برخلاف روایت کسرایی افت و خیز دارد. در ابتدا همه سوی پهلوانی معتبر به نام کشواد می‌روند. آرش از گوشه‌ای او را نگاه می‌کند. «می‌شنود که سردار می‌گوید . . . ای کشواد یک تیر – یک تیر تو – اگر با همه‌ی نیرو بیندازی تا کجا می‌رود؟» کشواد می‌گوید: «یک فرسنگ» و بعد «خروش از سپاهیان برخاست. . . . می‌گفتند: ای کشواد پیش برو؛ به سوی تورانیان؛ که به گروه دیوان می‌ماند؛ و به ایشان بگوی که تو تیر خواهی انداخت.» کشواد ولی متقاعد نشده. می‌گوید: «شکست را یک تن نخورده است. ما همه باخته‌ایم! و گر من تیر بیندازم نفرین آن مراست. فردا آنها که گِرواَند انبوه انبوه می‌نالند که تیر کشواد ما را به دشمن واگذاشت!» سردار (که بی‌نام می‌ماند) با کشواد چانه می‌زند: «ما برای هر پهنا سد مرد داده‌ایم؛ و اینک تیر تو یک فرسنگ بیش می‌رود!» کشواد جوابش آماده است. «یک فرسنگ چیز ناچیزی است؛ اینک کشوری از دست رفته است!» سردار تحمل این تفلسف‌ها را ندارد. «این خود امید استمان کشواد؛ امید که لختی بیشتر آزاد کنیم.» «آزاد؟» «از بندگی.» «پیش از این دشمن آیا بندگی نبود؟» و سردار جوابی ندارد.

بیضایی طبقات نظام کهن پهلوانی را مثل کسرایی کنار می‌زند تا داستانی برای احوال ایران مدرن روایت کند ولی برخلاف کسرایی به شکست نگاه می‌کند تا پیروزی. اگر کسرایی تمرکزش بر ساخت الگویی انقلابی برای تهییج است، بیضایی روی دیگر تهییج، یعنی ماخولیا را تصویر می‌کند. کشواد می‌گوید: «با این تیر هیچ دگرگون نمی‌شود» و بعد کمانش را بر زانو می‌شکند و گوشه‌ای پرت می‌کند و می‌رود. جلوتر، وقتی در چرخشی عجیب مقرر می‌شود آرشِ بی‌کس‌وکار تیر را پرت کند کشواد او را در گوشه‌ای می‌بیند و می‌گوید: «من آمده‌ام کت بازگردانم. . .  دشمنت سدهزار درنوردیده، و تو در راهی که تا یکی آزاد کنی؛ اینت کار بیهوده!» آرش فقط می‌گوید: «از راه من کنار برو!» و در جواب پهلوان بزرگ که هشدار می‌دهد «ای مرد، به بندگان بیندیش!» فریاد می‌زند: «من خود از ایشانم.» بیضایی جامعه‌ی طبقاتی را فقط نادیده نمی‌گیرد، بلکه ارزشهای یک داستان باستانی را وارونه می‌کند. آخر داستان، وقتی به قله‌ی کوه می‌رسد، «آرش مردمی» خوانده می‌شود که «پگاهان بی‌نام بود، و اینک چشم گیهان به سوی اوست». آرش بیضایی هم مثل آرش کسرایی نماینده‌ی فرودستان است ولی او نیامده تا جامعه‌ای بی‌طبقه و آرمانی بسازد. دشمن او، برخلاف دشمنی که کسرایی فرض کرده، صرفاً مشتی هیولاهای غریب دیوصفت نیستند. در برابر او هم تورانیان دژخیم ایستاده‌اند و هم پهلوانان ایرانی.

داستان بیضایی غیر از کشواد یک پهلوان ایرانی دیگر هم دارد به نام هومان که در بحبوحه‌ی جنگ فرار کرده و به لشکر افراسیاب پیوسته. هیچ‌کس فرار هومان را ندیده و همه فکر می‌کنند در گرماگرم جنگ کشته شده. صحنه‌ی رویارویی آرش و هومان قرینه‌ی برخورد او با کشواد است. آرش، که هنوز یک پادو بیش نیست، مامور شده تا به توران پیغام برساند که موعد پرتاب تیر را عقب بیندازند تا تیراندازی در خور پیدا شود. شاه توران به تمسخر می‌گوید: «تیرانداز؟ مگر تو نیستی؟» آرش تکرار می‌کند که فقط یک ستوربان است که آمده تا پیغام برساند. شاه توران ولی سرِ بازی دارد: «اما شنیدم که گفتی تویی!» «من نگفتم.» «این کیست که مرا دروغزن می‌خواند؟» و به همین سادگی و مسخرگی افراسیاب نه تنها موعد پرتاب تیر را تمدید نمی‌کند بلکه حتی شرط صلح را منوط می‌کند به این که فقط آرش تیراندازی کند. ایرانیان او را متهم به خیانت می‌کنند ولی آرش می‌داند خائن واقعی کیست، چون در خیمه تورانیان هومان را در کنار افراسیاب دیده و دانسته که کل این قضیه‌ی تیراندازی خدعه‌ی هومان است. هومان می‌داند که در لشکر فشل ایران دیگر پهلوان بزرگی باقی نمانده که یارای پرتاب تیر داشته باشد. افراسیاب هم برای هومان خط و نشان کشیده که اگر این کلک نگیرد و زمین‌های ایرانیان غصب نشود او را می‌کشد. (نامهای کشواد و هومان از شاهنامه آمده‌اند ولی این دو شخصیت زاده‌ی ذهن بیضایی هستند و معادلی در متون ایرانی قدیم ندارند.)

طنزآلودترین صحنه‌ی روایت بیضایی جاییست که دیده‌بان لشکر ایران پیش آرش می‌آید. آرش به غلط فکر می‌کند که دیده‌بان، به خاطر شغلش، ملاقات او با شاه تورانی را از دور دیده و راز خیانت هومان را می‌داند. می‌گوید: «من به ایشان نگفتم که هومان زنده است.» دیده‌بان جواب می‌دهد: «این را همه می‌دانند.» «می‌دانند؟» «آری، هومان زنده است. در دلهای ماست که او زنده است!» خیانت هومان هیچ‌وقت آشکار نمی‌شود. آخر داستان، وقتی آرش واقعاً تیر را پرتاب کرده و نقشه‌ی شاه توران را خراب، هومان اسیر غضب افراسیاب می‌شود. سوارانی که مسیر تیر را دنبال می‌کردند بعد از هفت روز با جسد هومان برمی‌گردند. «ما اندام پهلوان را یافتیم که دشمن بر او ستورها رانده.» قصه‌ی مرگ پهلوانانه‌ی هومان به جای خود می‌ماند، آرشی هم باقی نمانده که حقیقت را بگوید. روایت بیضایی هم تولد یک قهرمان است و هم تسلط همیشگی دروغ در داستانهای قهرمانان.

آرش بیضایی هم به شهادت خود شهادت می‌دهد، ولی نه آنطور قهرمانانه که آرشهای کسرایی و یارشاطر. در نزاع با کشواد، کار بالا می‌گیرد و آرش دست به کمان می‌شود. «کشواد دست او را می‌نگرد که راست می‌لرزد: ای آرش، تو تیراندازی نیکو نیی؛ پس چرا تیر می‌افکنی؟ و آرش – بی‌خویش – فریاد می‌کند: به امید آن که بمیرم!» استیصال آرش تنها سرمایه‌ی اوست، پس طبیعی است که عمل قهرمانانه‌ی او هم نوعی حماسه‌ی وارونه باشد. به قله که می‌رسد، با خود می‌گوید: «آرش منم؛ آن‌که این پگاه نادانکی بود آزاد؛ و اینک چیزها می‌داند از گیتی چند؛ و فریاد او بلند که کاش نمی‌دانستم.» آخرین بند روایت بیضایی هم تابع همین نگاه وارونه است. در کنایه‌ای به روزگار معاصر این‌طور می‌نویسد: «و ما در پای البرز به‌پای ایستاده‌ایم؛ و در برابرمان دشمنانی از خون ما؛ با لبخند زشت. و من مردمی را می‌شناسم که هنوز می‌گویند: آرش بازخواهد گشت.» اینجا دیگر از آرش ساده‌ی یارشاطر فرسنگ‌ها دور شدیم. آرش بیضایی یک ضدپهلوان است، یک شهید مستاصل، یک یل ملول، جزیره‌ی صدق در اقیانوس کذب.

آرشی که نادر ابراهیمی در داستان کوتاهش عرضه می‌کند، استیصال را به حد اعلا می‌رساند. بین آرش‌های مختلف ادبیات معاصر، آرش ابراهیمی شبیه‌ترین است به روشنفکر مدرن که ناخواسته عَلَم نجات اجتماع بر دوش ناتوانش افتاده. آرش این داستان اصلاً تیراندازی بلد نیست، بلکه «کتابدار بینوای کتابخانه‌ی متروکی است» که تاکنون «به سوی هیچ‌کس تیری نینداخته است.» زمان و مکان داستان ابراهیمی عمداً گنگ نگه داشته شده. علایمی در داستان هست که گویای زمان معاصر باشند، مثلاً پیرمردی سمعک به گوش دارد، ولی غیر از اینها نه صحبت از توران است، نه بحث قرار برای تعیین مرز. صرفاً مردمی را در سرزمینی روایت می‌کند که دربه‌در دنبال آرش، «پیامبر گمشده‌ی زمانه»، می‌گردند تا تیری بیندازد که طلسم‌هایی نامعلوم را بشکند. گنگی تعمدی داستان ماخولیای انقلابی را مضاعف می‌کند. مردم به در خانه‌ی این پیرمرد کتابدار می‌روند و داد می‌زنند: «ای آرش مقدس، تیر بینداز! تیری بینداز که از قلب دیوارهای سنگین شکست بگذرد و چشمه‌های آب زندگانی را به ما بازگرداند. . . آرش، تو با تنها تیر خود، تیری که روح تو در آن باشد، این همه انسان را نجات خواهی داد.» و آرشِ ازهمه‌جا بی‌خبر می‌گوید: «دیگر عصر شوکت یک تیر که یک روح در آن باشد گذشته است.» وقتی می‌بیند که چانه زدن با جماعت پرشور فایده‌ای ندارد، می‌پرسد: «ای مردم، به من بگویید تیر و کمان از کجا بیاورم؟ چه، روزگار درازیست که دیگر هیچ‌کس را با تیر و کمان کاری نیست.» و طنزی تلخ جوابش است: «کودکی از فراز بامی این سخن را شنید و فریاد زد: من تیر و کمانی دارم که آن را، ای آرش، به تو تقدیم می‌کنم!» پس آرش ابراهیمی حتی از آرش بیضایی هم ناپهلوان‌تر می‌شود، چون نه‌تنها تیراندازی بلد نیست بلکه باید با سلاح بچگان سرنوشت کشور را عوض کند.

این آرش مرد رفتن نیست، به معنی واقعی کلمه، چون خودش به کوه نمی‌رود. او را «تا دامن البرز به دوش کشیدند.» وقتی هم قرار است از قله بالا برود، «مریدانش کف‌زنان و فریادکنان در دشت دامن کوه ایستاده بودند و به او می‌نگریستند.» این آرش، نه مثل روایت کسرایی تبلور طبیعی دادخواهی مردم است، نه مثل داستان بیضایی محصول اتفاق تاریخی در زمانه‌ی ناپهلوانی. آرش ابراهیمی هیچ‌کاره‌ایست که تا آخر هم هیچ‌کاره می‌ماند و بی‌اختیار بر سر دستها برده شده و تحویل قله شده، گویی او نه قهرمان که گوشت قربانی است. او حتی خود شهادت به کشته‌شدنش نمی‌دهد بلکه مردم برایش این شهادت را پیشاپیش می‌دهند، وقتی که بر در خانه‌اش می‌گویند تو همانی که باید روحت را در تیر بگذاری. آرش در مسیر صعود با خودش درگیر است و می‌گوید: «آن توده‌ی خوبِ فریادزنِ بیزار از صعود، مرا حصارگونه در میان گرفتند.» در این داستان اصلاً دشمنی در میان نیست. همه چیز بین یک قهرمان اجباری است و یک ملت که هم‌ خوب است، هم عربده‌کش، هم ترسو.

به قله که می‌رسد، دور و بر را نگاه می‌کند و حتی نمی‌داند دقیقاً باید به کدام سمت تیر را انداخت. پس: «برای واپسین بار، به دشت زیر پای خود نظری انداخت. جز غبار و سیاهی هیچ ندید. به بالا نگریست و دید که ابرها با پله‌های زرین خویش ندایش می‌دهند. کمان را زمین انداخت. تیر را به زانو شکست. تیر شکسته را در مشت خویش فشرد و به سوی بالا و بالاتر به راه افتاد – همچنان که زار می‌گریست.» این آخرین بند داستان است. آرشِ پیرِ کتابدار تیر نینداخته به معراج می‌رود. تصویر ابراهیمی از روشنفکر معاصر، که نه کاریزمای انقلابی کسرایی را دارد و نه سکوت تراژیک بیضایی را، یک بُعد دیگر از داستان منبع را پررنگ می‌کند و آن‌هم قربانی شدن است. آرش ابوریحان (و یارشاطر) حتماً باید بمیرد تا ناجی شود. در داستان کسرایی مرگ آرش اصلاً مرگ نیست، چون او صرفاً اراده‌ای انتزاعی بوده که در یک فرد متجلی شده و بعد هم به همان انتزاع برگشته. برای بیضایی مرگ آرش یعنی مراوده‌ای بین سعادت و حقیقت: کشور نجات پیدا می‌کند به این قیمت که خیانت پهلوان بزرگ ناگفته بماند. در داستان ابراهیمی مرگ آرش، اگرچه مزّین به الوان عرفانی شده، ولی واقعاً مرگ است. همان‌طور که آدمیزاد تنها زاده می‌شود و تنها می‌میرد، آرش این داستان هم در ابتدا تنهاست، بعد در حلقه‌ی مردم گیر می‌کند، از کوه بالا می‌رود و در صعودی که او را تنها و تنهاتر می‌کند، به جای توقف و ادای وظیفه، که همان تیر انداختن است، باز بالاتر می‌رود تا به منتهی‌الیه تنهایی برسد. آرش ابراهیمی براساس یک امید دروغ انتخاب شده تا قربانی شود.

در بدنه‌ی ادبیات ایران داستانی را نمی‌شناسم که به اندازه‌ی آرش توان نمایش ابعاد مختلف اندیشه‌ی سیاسی را داشته باشد. آرش، از یک رهاننده‌ی بزرگ تا یک دروغ بزرگ، داستان‌مایه‌ای است بسیار منعطف. این هم به احتمال زیاد ثمره‌ی گمنامی این داستان در تاریخ طولانی ادبیات فارسی است. اگر شاهنامه هم آرشی می‌داشت یا کتاب‌های آرش‌نامه در ادب قدیم فارسی می‌داشتیم، بسیار بعید بود نویسندگان معاصر توان ورزیدن این روایت را به این شکل پیدا می‌کردند. در کشوری که بیش از صد سال است مدام در پی ناجی است و بی‌وقفه در حال ترسیم نمودار علل عقب‌ماندگی‌ها، پیش مجادلات بی‌پایانی که موضوعشان مثل آونگ از حربه‌ی خارجی‌ها به بی‌عرضگی خودی‌ها می‌رود و برمی‌گردد، داستان آرش مثل آینه‌ای مقعر است که واقعیت را بزرگ و نزدیک می‌کند. انفصال آرش از باقی داستانهای ایران باستان باعث شده تبدیل او به نماد قهرمان‐قربانی ساده باشد. برخلاف رستم که قهرمان شدنش به خاطر قربانی کردن دیگران است، یا فریدون که ماجرای قهرمانیش آلوده به قتال فرزندان است، یا سیاوش که ذاتاً قربانی است بدون فرصت کافی برای قهرمانی، یا اسفندیار که نه برای کشور بلکه برای خودش قربانی می‌شود، آرش ساده است. زیادی ساده. داستان او یک کنش بیشتر ندارد، یک معامله: بمیر تا برهانی. زمانه‌ی معاصر فقط یک قید به این جمله اضافه کرده: بمیر تا شاید برهانی.

[تیر ۱۳۹۹]